محمدی سفید مادربزرگ
كنار باغچه نشسته بودم و ریحان میچیدم. سبدم هنوز جا داشت كه نگاهم خیره ماند روی ساختمان خانه و خیالم پر كشید به سالهای دور. زمانی كه دیگر ما صاحب این خانه نیستیم.
سعی میكردم آدمهای جدید ساكن خانه را تصور كنم. بگذریم كه كمی اصرار داشتم یك دختر كوچك مو بلند با چشمهای سیاه هم حتما جزو ساكنین بعدی این خانه باشد.
نمیتوانم حدس بزنم چند بار دیگر صدای خنده و شادی در این خانه خواهد پیچید و اتاق كوچكم برای صاحب جدیدش هم اتاقی برای دور هم نشستنها و گپ زدنهای صمیمانه خواهد بود یا نه؟ اصلا او هم شبها در سكوت و تنهایی به ماه توی آسمان نگاه میكند و از دیدن آسمان شب لذت خواهد برد؟ سجادهاش را كجا پهن خواهد كرد؟ عطر سحركننده رازقی چند بار دیگر داخل این اتاق خواهد پیچید؟
هر چه كه باشد فقط خدا كند حواسشان به شمعدانیهای توی گلدان و محمدی سفید مادربزرگ و اقاقیای سر درمان باشد.
بقلم محدثه بانو