محكومين ابدي..
بیشتر آدم! ها محکومند.
محکومند که مادر باشند و شب و روز دلواپس باشند.
محکومند که مثلا دائی باشند و دلشان پَر بکشد برای خنده های خواهرزاده.
یا مثلا عمه باشند که اتوماتیک وار عاشق بچه ی داداشش است.
یا معلم، که عاشق تک تک بچه های کلاس است که جدول ضرب را از بر شده اند و بلدند شعرهای کتاب فارسی شان را از حفظ برایش بخوانند.
یا حتی باغ بان که سر و کارش با گل و برگ و بوته و خار است …
گفتم که بیشتر آدم!!! ها محکومند.
محکومند که دوست داشته باشند. حالا کَس یا چیزش، زیاد مهم نیست.
مهم محکومیتی است که روح خیلی هاشان ازش بی خبر است. اسم بی خبری اش را هم گذاشته اند غریزه! یا حتی محبت…
حالا می خواهی بگوئی که تو هم محکومی؟
عزیزِ حیِّ لایزال؛ تو که خودت قاضی بودی. تو خودت حُکم محکومیت«مان» را بریده ای!
تو گفته ای که آدم! باشیم و عاشق باشیم.
تو دیگر چرا؟
دلت به چیِ «من» خوش است؟ راست و حسینی بگو به چیِ «مان» دلتو خوش کرده بودی؟!!
چرا گفتی: «کَتَبَ عَلی نَفسِه الرَّحمه»؟ چرا قولمان دادی که مهربانمان باشی؟ که دوست مان داشته باشی! که نزدیکمان باشی! که عاشقمان باشی! که دلت برایمان پَر بکشد. که ما پُر رو بازی در بیاریم و طاقچه بالا بذاریم برات!
…الحق که چه دلِ خجسته ای داری؛ تـــو!
س . حسینی