لهنت به شیطون
بچه بد اخلاقی نیست اما آن شب عجیب تند خو شده بود! قهر کرد و رفت توی اتاق و در را بست!
رفتم پشت در و گفتم: به نظر میاد خیلی عصبانی هستی!
صدای خش خش شنیدم که آرام از پشت در رفت کنار!
در را باز کردم و گفتم اجازه هست بیام؟
و رفتم داخل اتاق. پشت در نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود.
گفت: بشین کنارم با هم صحبت کنیم.
خنده ام گرفت ولی سعی کردم احساسش را درک کنم. نگاهش کردم. خودش ادامه داد
- از خودم ناراحتم! شیطون داره بهم می خنده! می خواد من برم دختر او بشم!
هنگ کردم! این حرفهای دختر منه؟ فقط گفتم: جدی؟
- اوهوم! می خوام از دستش فرار کنم. نمی خوام منو با خودش ببره!
نمی دونستم چی بهش بگم!
- به نظرت چکار کنیم؟
- نمی دونم.
منم نمی دونستم چی باید بهش بگم! توی دلم یه بسم الله گفتم و …
باید شیطونو دورش کنیم. بهش بگو لعنت به شیطون!
با چشمهای معصومش نگام کرد، دماغشو بالا کشید و گفت: تو بگو! می ترسم من بگم، فکر کنه دارم الکی می گم! بهم می خنده!
هنوز خودش را باور نداشت! کوچکی خودش را حس کرده بود. باید بهش قدرت می دادم.
- من بگم که فایده نداره. خودت باید بگی! بگو بسم الله الرحمن الرحیم
- بسم الله الرحمن الرحیم
صورتش باز شد.
- یه لااله الا الله هم بگو
- لااله الا الله
لبخند روی لبش نشست
حالا بگو لعنت به شیطون!
- لهنت به شیطون بی معرفّت!
ف را با یک شدت و تنفری ادا کرد که نگو!
سریع بلند شد. دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و صورتم رو بوسید. بعد هم رفت از باباش معذرت خواست.
داشتم فکر می کردم، چطور چشمهای چهار ساله دخترم توانست لبخند شیطان را ببیند، من با این همه ادعا، دستهایش را بیخ گلویم حس نمی کنم؟
——————————————-
پ ن: خدایا تو هم بیا کنارم بنشین کمی با هم صحبت کنیم. کمکم کن تا من هم شیطان را همینطوری از خودم دورش کنم!
ر.مشق عشق