لحظه به لحظه با انگشت های جوهری
ببخشید! توی فرودگاه هم صندوق رای هست؟!
همان ساعات اولیه بود که از درب نیمه باز پایگاه آمد داخل. مقدمات کار هنوز انجام نشده بود؛ نه صندوق ها پلمپ شده بودند، نه فرم ها چیده و آماده بودند و نه چینش اعضا مشخص شده بود.
مرد میانسال خوش تیپ و قد بلندی بود با تی شرتی تیره به تن و شلوار لی به پا. عینک دودی به چشم داشت و موها را با ژل، مرتب، بالا داده بود.
یک کیف کمری سیاه رنگ کوچک به کمرش بسته بود و گوشی نسبتا بزرگی به دست داشت. وقتی آمد تو و دید هنوز رای گیری شروع نشده، چهره اش توی هم رفت. ساعت گوشی اش را نگاهی انداخت و از نزدیکترین مردی که کنارش ایستاده بود پرسید که تا کی باید برای رای دادن صبر کند؟
جواب را که شنید مضطرب تر شد. کمی ایستاد. قدم زد. ساعتش را نگاه کرد و شناسنامه اش را از کیف کمری بیرون آورد. رفت سمت یکی از مسئولین صندوق و گفت: «نمی شود من الان رایم را بنویسم، وقتی صندوق ها آماده شدند شما برایم بیندازید توی صندوق؟»
مرد جواب منفی داد و گفت که هنوز ساعت رای گیری آغاز نشده و طبق قانون باید صبر کند. مرد میانسال تشکر کرد و رفت به سمت در. هنوز از در پایگاه خارج نشده بود که بلند پرسید: «ببخشید! توی فرودگاه هم صندوق رای هست؟!»
برایت نذر کرده ام، انشاالله که رییس جمهور می شوی!
خانمی بود میانسال و چادری. مقنعه مشکی چانه داری پوشیده بود و چادرش را با کشی محکم روی سرش نگه داشته و رویش را گرفته بود.
از همان وقتی که توی صف ایستاده بود، یک مفاتیح کوچک دستش گرفته بود و دعا می خواند. دعایش که تمام شد، با تسبیح آبی دانه درشتش شروع کرد به ذکر گفتن. حتی وقتی مقدمات کار فراهم می شد و فرم ها پر می شدند هم دست از ذکر گفتنش نکشید.
برگه ی رای را که گرفت، رفت یک گوشه و تسبیحش را کنار گذاشت و با خودکار خودش، رایش را بزرگ نوشت.
بعد هم برگه ی رای را تا کرد و چیزی خواند و فوت کرد به برگه و موقع انداختن رای توی صندوق، آرام گفت: «برایت نذر هم کرده ام، انشاالله که رییس جمهور می شوی!»
عطش رای دادنِ یک رای دهنده کوچک!
پسرک، پنج شش سال بیشتر نداشت. از همان اول که با دو تا زن جوان وارد شد، سر و صدای زیادش توجه همه را جلب کرده بود. توی صف ایستاده بودند و منتظر بودند تا نوبتشان بشود. از همان اول هر چند ثانیه یک بار چادر مادر را می کشید و پشت هم تکرار می کرد: «من میندازما! من میندازما!»
و مادر هر بار با «باشه» و «چشم» تایید می کرد و پسرک آرام می شد و می رفت چرخی می زد و دوباره برمی گشت و چادر را می کشید و …
مقدمات که انجام شد، مادر رای ها را نوشت و زن جوان همراهش هم همینطور. برگه هایشان را دادند دست پسر بچه و مادر جوان، پسرش را بلند کرد تا پسرک رای را بیندازد. تا کاغذها را انداخت گفت: «بازم می خوام؛ بازم می خوام!»
مادر و زن جوان همراه دو برگه ی شورای شهر را هم دادند دستش. آنها را هم انداخت اما عطش رای انداختنش رفع نشد.
«بازم می خوام، بازم می خوام» هایش از نق زدن عادی تبدیل به فریاد شد. پا می کوبید و جیغ می زد و باز هم می خواست رای بیندازد! مادر مستاصل هر چه تشر می زد و تلاش می کرد، حریفش نمی شد که نمی شد.
بالاخره به پیشنهاد یکی از رای دهنده ها، پسرک نشست کنار صندوق و هر که می خواست رای بدهد، کاغذش را می داد دست او تا بیندازد. هفت – هشت- ده تایی که انداخت، حوصله اش سر رفت و خسته شد و پیش از این که مسئول پایگاه بیاید و تذکر بدهد، با مادرش از پایگاه رفتند بیرون.
من این حرف ها حالیم نیست؛ باید پلمپ صندوق را باز کنید!
اولش یک همهمه ی کوچک بود. رفته رفته تبدیل شد به قیل و قال و بعد هم یک هیاهوی درست و حسابی همراه با داد و فریاد! از رای دهنده ها گرفته تا ناظر و رییس پایگاه و حراست و خلاصه همه جمع شده بودند دور پیرمرد شصت هفتاد ساله ای که با صدای بلند اعتراض می کرد و به حرف هیچ کس هم گوش نمی داد!
یکی از مسئولین پایگاه، مردم را متفرق کرد و یک مرد دیگر، پیرمرد را برداشت و برد آن طرف تر تا ببیند قضیه چیست. پیرمرد مرتب داد می زد: «من حالیم نیست! باید پلمپ صندوق را باز کنید!»
هر چه دعوتش می کردند به آرامش، باز هم فایده ای نداشت که نداشت. حرف خودش را می زد و حاضر نبود از حقش کوتاه بیاید!
ماجرا از این قرار بود که پیرمرد، رای ریاست جمهوری را، با این که تقریبا احتمال اشتباه صفر بود، نمی دانم چطور اشتباهی انداخته بود توی صندوق شورای شهر!
بلافاصله هم بعد از انداختن رای متوجه اشتباه شده بود و از مرد جوان پشت صندوق خواسته بود یک برگه ی دیگر بهش بدهد تا رای دوباره بنویسد و وقتی فهمیده بود غیرممکن است، شروع کرده بود به فریاد زدن که: «پلمپ را باز کنید تا من رایم را دربیاورم و بیندازم توی آن یکی صندوق!»
خیلی طول کشید تا آرام شد و با شرط این که حتما رایش به رییس جمهور حتما از توی صندوق شورای شهر دربیاید و محاسبه شود(!)، رضایت داد برود.
به 10 رئیسجمهور رای دادهام، این بار ندهم؟!
از همان اول که آمد، از کسی که شناسنامه ها را تحویل می گرفت، سراغ رئیس حوزه را گرفت و پرسید که بالاترین مسئول آنجا کیست؟
وقتی معرفی و راهنمایی اش کردند، رفت و با مسئول مربوطه مشغول صحبت شد و شروع کرد به مقدمه چینی کردن. لهجه قشنگی داشت. از مهاجرتش گفت و این که سه سالی است مجبور شده به خاطر کارش از جنوب کشور بیاید تهران. گفت که چقدر شهرش را دوست داشته و هر روزِ این شهر برایش مثل زندان است. گفت که دو تا از بچه هایش در شهر خودشان ازدواج کرده اند و از دوریشان نالید.
گفت که یکی دو سال دیگر بازنشسته می شود و خدا را شکر کرد که برمی گردد شهرشان. گفت و گفت و مقدمه چینی کرد و کرد تا بالاخره به اصل قضیه رسید و گفت که توی این مهاجرت، شناسنامه اش را گم کرده و مرتب پشت گوش می انداخته و نمی رفته دنبالش تا همین هفته پیش که به صرافت افتاده برود دنبال المثنی! ولی کارهای اداری طول کشیده و الان شناسنامه ندارد و فقط کارت ملی همراهش است. حتی گفت که اطلاعیه سازمان ثبت احوال که برای صدور شناسنامه صادر شده بود را هم دیده و می داند که امروز هم این سازمان باز است و رفته بود و سر زده بود و نتیجه ای نگرفته بود.
حالا با یک کارت ملی آمده بود و تقاضا می کرد بگذارند رای بدهد.
برایش توضیح دادند که طبق قانون بدون شناسنامه نمی شود به رئیس جمهور رای داد. بدون اعتراض، قبول کرد و وقتی برگه رای شورای شهر را تحویل می گرفت، با لحنی غمگین گفت: «به 10 تا رئیس جمهور رای داده ام؛ این بار ندهم؟!»
بقلم ز.مهاجری