صابرة الزهرا
صدای قرآن خواندن آشنایی از محوطه می آمد . یک دفعه دلم لرزید . سریع دویدم داخل محل اسکان و به زور عطیه و فائزه را کشاندم بیرون .
- نگاه کنید ! چقدر شبیه صدای صابرة الزهراست .
آن صدا گرچه بعد فهمیدیم صدای صابره نبوده اما کار خودش را کرد . شب امتحان صرف هوایی شدیم و بی خیال درس راه افتادیم .
طبق معمول اول این طرف و آن طرف را پاییدیم که کسی نباشد بعد خیلی فرز از لای بوته ها و باغچه خودمان را بالا کشیدیم داخل محوطه ی حیاط . با آن حوض زلال وسطش . با آن درخت های بید مجنون . با آن نسیم همیشگی . دیر وقت بود ولی دیگر حواسمان به این چیزها نبود . از پله ی خوابگاهی که تابستان آنجا دیده بودیمش بالا رفتیم . از یکی دو نفر که بیرون ایستاده بودند سراغشان را گرفتیم : صابرة الزهرا ، عندلیب ؟
یک مهربان همراهمان شد . باز از پله ها بالا رفتیم . عندلیب بود کنار آیرام ایستاده بود . آیرام از بس مظلوم است اسمش را هم فراموش کرده بودیم . عندلیب اول ما را نشناخت بعد که خوب نگاه کرد یک دفعه چشم هایش درخشید . با همان فارسی شکسته بسته اش ذوق زده گفت : سلام . شمایید ؟ با تعجب اضافه کرد : یعنی اسم مرا هنوز یادتان بود ؟
خبر نداشت که از تابستان تا حالا چقدر به او فکر کرده ایم ، چقدر درباره اش حرف زده ایم . چقدر چشم انتظار دیدن دوباره اش بودیم !
سراغ صابرة الزهرا را گرفتیم . رفت داخل اتاقی که صدایش کند . ما دل توی دلمان نبود و بیرون ایستاده بودیم . صابره که آمد لبخند بر لبانمان نشست . با همان مهربانی قبل ، همان صمیمیت ، همان گرمی …
هنوز درست سلام و علیک نکرده صدایش را که تابستان ضبط کرده بودیم از توی گوشی هایمان برایش گذاشتیم . من ، عطیه . او هم مثل عندلیب تعجب کرده بود : شما هنوز صدای مرا دارید ؟
و او هم مثل عندلیب نمی دانست تعداد بارهایی که صدایش را گوش کرده ایم از دستمان در رفته است . نمی دانست با همین صدا چقدر روزها و شب ها به او فکر کرده ایم …
دفعه ی قبل که نیمه شبی با یک تعارف ساده ی شیرینی در حیاط با هم دوست شده بودیم 7-8نفری بودیم . حالا سراغ بقیه مان را می گرفت . داغ دلمان تازه شد دوباره دلمان گرفت که با انصراف دوستانمان چقدر تنها شده ایم !
عندلیب و ایرام زود خداحافظی کردند . هم دیروقت بود هم مثل اینکه آیرام مریض بود . ما چهار نفر راه افتادیم دور حوض . دوباره حیاط ساکت خوابگاه های جامعه . دوباره نسیم نیمه شب . تابستان هم صابره و عندلیب و آیرام دور حوض مشغول راه رفتن بودند که با هم دوست شدیم. حالا شش ماه از ان موقع گذشته است .
طبق معمول آنقدر حرف زدیم و سوال پیچش کردیم که نوبت به او نرسید . وقتی فهمیدیم همین محرم و صفر مشهد بودند کلی دلگیر شدیم . البته به جا نبود شماره مان را نداشتند آخر !
مثل تابستان باز ما شروع کردیم از هند گفتن و او از هند گفتن . هندی که ما می شناختیم چقدر با هندی که او می گفت فرق می کرد . هند در نظر ما کشور عشق های آبکی بود . کشور بالیوود . او هم تایید کرد که انجا خیلی ها حتی روزی دوبار سینما می روند ! ولی خودش نرفته بود . تلویزیون هم نداشتند خانه شان !
می گفت هرچه شما از هند می دانید و تلویزیونتان نشان می دهد از هندوهاست . هند مسلمان دارد زیاد . شیعه دارد . سنی دارد . اگر اشتباه نکنم نیمی از شهر خودشان که نزدیک دهلی بود را مسلمانان تشکیل می دادند . برایش از اصطلاح رایج (فیلم هندی) گفتیم . خندید . پرسیدیم که راست است آنجا دخترها می روند خواستگاری ؟ راست بود . البته نه به آن تابلویی که ما فکر می کردیم . برادر صابره طلبه بود . یکبار که برای تبلیغ رفته بوده شهرهای اطراف یکی از اهالی انجا می اید و به او پیشنهاد می دهد که با دخترش ازدواج کند .
آنجا هنوز رسم نداشتند که دختر و پسر قبل از ازدواج همدیگر را ببینند . البته عکس چرا . از طلاق پرسیدیم . گفت هست ولی خیلی خیلی کم . مگر اینکه چه بشود یا وضع زندگی خیلی بد باشد . این مبغوض ترین حلال خدا هنوز آن قبح قدیم را داشت بین آنها . از اعتیاد گفت که آنجا هیچ شیعه ای معتاد نیست . خیلی خیلی بد است در دید شیعیان آنجا هر نوع اعتیادی . در کل شهرشان یک معتاد می شناخت که شیعه بود . شیعیان انها البته آدم های جالبی بودند با وجود ارادت عجیبشان به امام حسین(ع) یا تاکیدشان بر استفاده نکردن از مشروب . اغلب حجاب نداشتند یا نماز نمی خواندند . می گفت می گویند دلت پاک باشد . چقدر این حرف تازگی ها برای ما آشنا شده !
صابره اما انجا هم چادر داشت و پوشیه . از احترام شدید مردم به محجبه ها می گفت . از جاباز کردن در اتوبوس تا خیلی چیزهای دیگر .
امسال که می آید سال ششمی است که صابره مهمان ایرانیان است . چقدر با احترام از امام یاد می کند . مشهد که امده بودند بهشت ثامن الائمه هم رفته بودند . از شهید ضابط می گفت . من آنجا بود که تازه عبدالله ضابط راشناختم! می گفت دعا کنید راهیان نور ببرندمان !
دیگر خیلی دیر شده بود . قبل خداحافظی یک سوال پرسیدم : به هند که برگردی تبلیغ می کنی ؟
مطمئن ، محکم جواب داد : البته ، ما حق امام خوردیم …!
از خجالت تا فردا جمله اش در ذهنمان رژه می رفت…
زیارت آخرمان در حرم حضررت معصومه بود که اتفاقی دیدیمش . دوباره گرم سلام و علیک کرد . انگار یک سال است هم را ندیده ایم ! با پوشیه بود و چادر ایرانی .
نمی دانم چرا تا دیدمش دلم روشن شد . به فال نیک گرفتم که زیارتم قبول می شود .
برگشتیم جامعه ساک هایمان را برداریم او هم آمد بدرقه مان . با یک بسته ی کادو پیچ شده . عذرخواهی می کرد که دیر از حرم برگشته و نتوانسته برای راهمان غذا درست کند !
چقدر خداحافظی با او دشوار بود . تا دم در چندبار ایستادیم . چندبار دست دادیم . هربار گرم تر از قبل . حالا یک تعلق دیگر هم به قم پیدا کرده بودیم . چقدر خویشتن داری کردم که اشکم راه نیفتد . چقدر التماس دعا گفتن هایم به او از ته دل بود . چقدر او مثل خودما بود با همان شوخی ها با همان آرزو کردن ها .
او ماند ما رفتیم . این شب ها که گاهی تک زنگ می زند باز دلم می لرزد . باز هوایی می شود . او که تک زنگ می زند . من که پیام می فرستم . از ته دل مخترع موبایل را دعا می کنم !
خواهرمان را در قم جا گذاشتیم . یادش را اما در دلهایمان آوردیم . دلش را همراهمان کرد که به ضریح گره بزنیم . زدیم .
از حالا لحظه شماری می کنم تا دوبار ببینمش . تابستان دیر است . زودتر ! اینبار اما دیگر کاری به فیلم هندی و آداب و رسومشان ندارم . اینبار می خواهم زانو بزنم در مقابلش که او برایم از ایمان بگوید ، از توکل ، از هجرت فی سبیل الله …
چشم انتظارم !
نون صاد