شهادت غریب مدینه تسلیت باد
شك نكنيد به پستى خود؛ اينسان كه نمىدانيد در پى چه هستيد… نه دردانه «لولاك» را خواستيد، نه عدل ذوالفقار را تاب آورديد و نه ريحانه خلقت را چشم ديدن داشتيد! اينك كه ديگر بار، عطر گل محمدى را بر خود حرام كرديد، كور باد چشمهاى دريده و تنگتان!
سلام بر او كه با عصمت و طهارت فاطمى، در خاك غريبانه بقيع آرميده است و آفتاب و ماهتاب، تنها سنگ مزار اويند و سايبان خستگىهاى تربتش، تنها، بال كبوترانى است كه روز و شب بر آن خاك بوسه مىزنند!
تو را در همان سالهاى سكوت و مصلحت، ذره ذره شهيد كردند؛ در همان روزهاى خفقان، روزهاى ناامن كه قامت حق، با زرهى پنهان در ميان رداى امامت، به نماز جماعت مىرفت و پاى منبرها، طعنههاى پليدى را مىشنيد كه انگشت اتهام و دروغ، به سمت اميرالمؤمنين داشتند. همان سكوتهاى كبود، تو را خون جگر كردند. قفس دنيا، روز به روز برايت تنگتر شد. تو از آن سالهاى تلخ و سياه، به زهر راضىتر بودى كه شوكرانى اينچنين، رهايت كند از غمهاى نافرجام زمانه… .
مثل ستارهاى سرگردان، گرد مزارت مىگردم. زمين امشب از انبوه تيرها، خونآلود است. تو كدامين عهد را روز ازل بستهاى كه حتى مزارت، حتى كفنت، آماج ستم ستمگران است؟
بغض گلويم را در بغض غيرت عباس گم كردهام و اشك خونآلودم را سپر اشكباران زينب عليهاالسلام نمودهام. چگونه از خواهرت بخواهم گريه نكند، وقتى دشمن حتى كفنت را بىزخم نمىخواهد؟! مگر چه كردهاى با ظلم كه ظالمان با كشتنت هم آرام نمىگيرند؟
چه كردهاى با جور كه جائران، جسم بىجانت را، حتى مزارت را نيز برنمىتابند.
اى مبارز بىهياهوى آل محمد! در سوگ تو اشك، ارثيه زمين باد!
سردار مظلوم
سكوت، سايه بر ذوالفقار كلامت نينداخت و صلح، شمشير فكرت را به نيام نكشاند.
نامت اى برادر زينب، بر جريده تاريخ، سرور آزاد مردان ماند. جانم فداى سالهاى غربت تو كه از طعنه دوستان و شماتت دشمنان، رويت به زردى گراييد.
ترس از ابهت انديشهات، با دشمنان چنان كرد كه حتى خانهات را محل توطئه كردند.
سردار مظلوم عشق! جز تو، كدامين سردار، در مأمن خانهاش آماج ستيز دشمنان شد و كدامين دلاور چون تو، به تيغ توطئه كشته شد؟!
عشق بىفرجام شيعه كه اشكها تا ابد سراغ در خانه تو مىگيرند و نالهها تا حشر، همآواى سوگواران تواند، بعد از تو مباد خنده بر اهالى كوچه بنىهاشم! بعد از تو مباد زندگى بر مردمى كه در صلحت چانه چون عجوزهها زدند!
اینکه از زهر جفا جای به بستر دارد
طشتی از خون دل خویش برابر دارد
چشمهایش به در و منتظر آمدنیست
زیر لب زمزمه مادر مادر دارد
جگرش سوخته از یک غم و یک غربت نیست
داغ ارثی ست که در سینه مکرر دارد
زهر تنها کس و کار دل او گشت اگر
یادگاریست که از کینه همسر درد
پیش چشمش که توانسته بروی منبر….
….رود و دست به سبّ پدرش بردارد؟
لحظه های سفرش در بغلش می گیرد
چادری را که بوی یاس معطر دارد
آرزو داشت نمی دید در آن کوچه تنگ
مادرش روی زمین لاله پرپر دارد
گفت با گریه حسین جان… تو دگر گریه مکن
که حسن میرود و سایه خواهر دارد
آه… لایوم کیوم تو که در صحرا کیست
جسم صدچاک تو از روی زمین بردارد