شروع رنگارنگ
با جشنوارهای از رنگها شروع شد.
از این جلو، سبز روشن، کمی دورتر، سبز تیره، دورترش آبی روشن، به افق که میرسید میشد آبی کبود و آن بالاها دیگر به سفیدی میزد.
بعضی جاها پر بود از رنگ زرد. شبیه به انبوهی از طلا. میگفتند اینها «گل سویا» هستند.
نقاش ماهری داشت این جاده. اسم بعضی از رنگهای این طیفهای رنگی را بلد نیستم وگرنه میگفتم چه معرکهای ساخته بود.
از جاده میرسیدیم به جنگل و از جنگل می زدیم به کوه.
گوزنها و مارالهایش حفاظت میشدند. میشد ایستاد و نگاهشان کرد. سمندرهایش معروف بودند. بین کوهها و صخرهها که راه میرفتی، یکهو میپریدند جلوی پایت. خیلیها میخواستند بگیرندشان ولی آنها زرنگتر بودند. اسبهای زیبایشان هم با آن پاهای کشیده و پوستهای خوشرنگ، کورسی بودند و اهل مسابقه. با یکیشان که اسمش «انیس» بود، میشد کلی عکس گرفت و قند تعارفش کرد.
جنگل سبز بود و بارانخورده. خنکایش به سردی میزد و لباسهای گرم را از ساکها بیرون میکشید.
کوهش اما…
امان از کوهش… از صخرههایش…
برای منی که «آکرو فوبیا» (همان ترس از ارتفاع خودمان) را دارم، چند ساعت کوهنوردی که چه عرض کنم، صخره نوردی خفن، رکورد عجیب و البته دلهرهآوری است که حتما باید جایی ثبت شود!
انتهای هر بار بالا رفتن و صعود کردن از این کوهها، رسیدن به آبشارهایی بود زیبا و باشکوه.
و اما شب…
آتش روشن و دورتا دورش، کندههای درخت که همانجا با تبر کوچکی تبدیل به صندلی میشدند. چای ذغالی و دمنوش گل گاوزبان همراه با نوای موسیقی و صدای جرق جرق آتش.
و دست آخر
بازاری پر از روسریهای رنگارنگ، گلیم و قالیچههای زیبا و لباسهای محلی.
اسم همه اینها در کنار هم «ترکمن صحرا» بود که من سال جدیدم را با آن شروع کردم.
=====
و
امروز
دوباره شروع میشوم.
من هر سال، همزمان با روزگار، به آغاز برمیگردم.
دوست دارم امسال، قصهام را مثل روزهای ابتدایی سال، رنگی شروع کنم.
سبز و باطراوت
آبی و سرشار از آرامش
زرد و نورانی
روشن، دلخواه، دوستداشتنی…
شاید هم اصلا برای اینکه روزی دلم همینها را بخواهد، همراه با طبیعت متولد شدم! :)
بقلم م.یکتا