سه اپیزود از مترو
یک. دوبار پشت سر هم عطسه میزنم و دستمال کاغذی را محکم تر فشار می دهم. حساسیت بی حال و خواب آلودم کرده. مترو شلوغ است. خانمی که جلویم ایستاده نیم نگاهی می اندازد به فروشنده های در حال رفت و آمد و رو به من می گوید: سردرد گرفتم بس که از صبح حرف های اینها را شنیدم. چشم های نیمه بازم را میدوزم به صورتش و لبخند میزنم. الکی حرف جور میکنم: تازه الان که خلوته. یک فروشنده دارد با روسری زرشکی گلدار از کنارمان رد می شود. خانم روبه رویی باز سرش را برمی گرداند سمت من: حالا معلوم نیست واقعا محتاجن یا نه! از حرفش تعجب میکنم. میگویم: یه شغله براشون. و چشمم روی تل های نشکن سبز و صورتی در دستان زن فروشنده خیره می ماند.
دو. از قطار که بیرون می آیم نای راه رفتن ندارم. می نشینم روی اولین صندلی مقابلم تا کمی جان بگیرم. کنارم یکی دارد با زن فروشنده قرار میگذارد: پس من پنج پنج و نیم میام همین ایستگاه. اون طرف وامی ستم. هستی دیگه؟ - آره هستم. فقط شاید تموم بشه. صبح بیست و چهارتا آوردم الان هشت تاش مونده. دختر روسری آبی که دور می شود زن شروع میکند به صحبت با کسی که کنارم نشسته. راحت و بلند حرف میزنند. انگار برایشان مهم نیست بقیه هم بشنوند. آنی که لحن صدایش هم مثل چهره اش خسته است می گوید: امروز دادگاه داشتم.
- با شوهرت؟
- نه بابا. با فلانی.
- جدی دادگاهیش کردی؟
- آره چهارماهه دنبالشم. پزشک قانونی هم رفتم.
- آخرش چی شد؟
- چی میخواست بشه؟ عکسا واضح نبود… به قاضی گفتم بگین قسم بخورن. خوردن. دوتاشون قسم خوردن. هیچی به هیچی. برام مهم نیست. فدای سرم. ما هم خدایی داریم. اون دنیایی هم هست.
سه. هنوز حالم آنقدر جانیامده که بتوانم تا خانه بروم. قطار بعدی هم میرسد. یکی از زن ها جعبه جاروبرقی به دست دور می شود. این یکی می نشیند کنار من و بساط ریمل و رژ و مداد و قیچی اش را میگذارد جلو پایش. فهمیده بود که حواسم بهشان هست. رو میکند به من: از دست مامور مترو شکایت کرده.حسابی زده بودش. با تعجب می گویم: مامور مترو زده بودش؟ بی خیال ادامه می دهد: آره بابا فلانی همش میزنه. می پرسم خانومه؟ - آره. یه بار آستین مانتوی خواهرمو - اونم لوازم آرایشی میفروشه تو مترو - اینقدر کشید که پاره شد. بعد هم داد و بیداد راه انداخت که چرا تاپ تنش کرده. چشم هایم گرد شده. می گویم: آخه این چه وضعیه؟ اگه میخوان جمع کنن درست و حسابی جمع کنن. چرا مردمو اذیت میکنن. - والا. اگه میخوان جمع کنن جمع کنن. این کارا چیه. سر حرف باز شده. میگوید میخواهم برای جهازم جاروبرقی بخرم. فکر میکردم دویست تومنه. الان از این پرسیدم میگه چارصد. آخه ازدواج دوممه مامانم جهاز نمیده بهم. میگویم: قبلی ها رو نداری؟
- همه رو دادم سمساری از یک کنار برد.
- چه حیف. حالا باید کلی پول بدی بابتش. کاش نگه میداشتی.
- نمیتونستم. حالمو بد میکرد. چشمم که می افتاد بهشون جیغ میزدم. خودمو میزدم… دادم سمساری از یک کنار برد.
- حالا نمیخواد همه چی رو بخری. همون ضروریا رو بخر. بعدن با حقوقت کامل میکنی.
- آره بابا همون چند تیکه اصلی رو میخرم. ولی اونم حقوقی نداره. هنوز نمیدونه تو مترو چیزی میفروشم…
- بالاخره که میفهمه. نمیخوای بگی بهش؟…
مترو بعدی میرسد و جواب سوالم وسط عجله زن برای سوار شدن گم می شود.
بقلم بانو صاد