افسانه اتاق عقبی
مدت ها سر اسمش درگیر بودیم. اتاق رو به حیاط؟ اتاق تراس؟ اتاق کامپیوتر؟ اتاق جلویی؟… بعد نفهمیدیم چه شد که اسم “اتاق عقبی” برعکس جهتش ماند روی دوست داشتنی ترین قسمت خانه . تنها جای خیلی روشن خانه کم نور ما که کلی پنجره بزرگ رو به حیاط دارد و یک تراس دلباز. بزرگ است و وسایل اضافه پرش نکرده اند. یک میز کامپیوتر بود که از وقتی آن را هم آوره ایم داخل هال حسابی بهتر شده. وسطش یک قالیچه قرمز کوچک است و دور تا دور بالش های سفید و گلدار. وقتی مامان باباها از مشهد بیایند می شود اتاق مهمان و وقتی مهمانی های خانوادگی داشته باشیم می شود اتاق آقایان. بهترین قسمتش هم پرده تور سفید قدیمی مامان است که نور را یک جور قشنگی از خودش رد می کند و تو را پر از یک حس لطیف نوستالوژیک می کند.
اتاق عقبی یک کتابخانه هم دارد. کتابخانه قبلی که حالا از حریف تازه واردش شکست خورده و کز کرده گوشه اتاق. تویش هم پر است از کتاب های درسی و دفتر و پوشه مدارک. از آن کتابخانه ها که حسابی دلت برایشان می سوزد. با این حال یک قفسه دوست داشتنی دارد که پر است از همشهری داستان. کنارش هم یک گلدان رونده سبز است که شاخه هایش را کشیده تا آفتاب. این قفسه قلب کتابخانه است به نظر من. آن طرف اتاق هم کرسی زمستانی است که حالا شده یک میز کوچک با یک رومیزی قهوه ای ساده.باز هم یک گلدان سبز کوچک و تابلوی و ان یکاد شادی که او هم از دست رقیب جدید فرار کرده گوشه اتاق. در و دیوارهایش هم خالی است. یک عکس ساده بزرگ بدون قاب از آقا و یک تابلو شاسی از بین الحرمین. اینها همه دارایی های اتاق عقبی است. اتاق رویاهای من که افتاب دارد، پشت پنجره هایش درخت دارد، هوا دارد، نور دارد، صدای گنجشک دارد و فصل ها آن تو خیلی قشنگ ترند.
با همه این حرف ها به ندرت گذارم به آنجا می افتد. وقتی هم می روم یا برای کاری است یا برداشتن چیزی یا به خاطر راه رفتن های طولانی از سر عادت موقع تلفن حرف زدن. بعد باز باید زود برگردم سراغ هال و کامپیوتر و آشپزخانه و اتاق خواب. پارسال که به این خانه آمدیم خیلی ایده آل گرایانه بهترین اتاق خانه را گذاشتیم برای درس و تختخواب و دراور را آوردیم توی اتاق تاریک و بی در و پیکر گوشه هال. حالا با اینکه معمولا هر دو توی هال درس میخوانیم و آن ایده عملا شکست خورده باز هم دلمان نمی آید خلوتی اتاق عقبی را به هم بزنیم. انگار برای خودش یک حریم خاص پیدا کرده که نمی شود عوضش کرد و هر روز افسانه ای تر می شود. یک مدینه فاضله پرنور دوست داشتنی خلوت همیشه تمیز که انگار حصارهای نامرئی اجازه نمی دهد واردش شویم.
یک سال گذشته ومن هروقت برای کاری به اتاق عقبی رفته ام هی با خودم فکر کردم یکبار باید بیایم تکیه بدهم به این بالش ها و کتاب بخوانم… یک بار باید بیایم زل بزنم به این نور ملایم و فکر کنم…یک بار باید بیایم ظهر این گوشه آرام بخوابم…یکبار… بعد هم دویده ام سمت کارهایم توی بقیه خانه.
انگار اتاق عقبی گم شده همیشگی من وسط بدوبدوهای تمام نشدنی زندگی است.
بقلم صاد