سفرنامه عاشقی.سکانس چهارم.غربت بقیع
پیش نوشت:
سلام من به بقیع و چهار قبر غریبش…
قطعه ای از دلت راکنار درب بیت الزهراء جا میگذاری واز حرم خارج میشوی…روبسوی بقیع..!
قصد قطعه ای دیگر از رضوان را میکنی وباپاهای لرزان سمت بقیع میروی
دلت میخواهد که هرآنچه قبلا از بقیع شنیدی تنها رویا باشد…آرزو میکنی ۴ گنبد طلایی را مقابلت ببینی
به پایین پله ها می رسی با خود میگویی وقتی به بالای پله ها برسی چشمانت مشاهده گر عظمت بارگاه ۴ رهبر است
اما وقتی گام برآخرین پله می نهی،نگاهت فقط نظاره گر تلی خاک است و۴ قطعه سنگ…
نمی خواهی باورکنی که ۴ گنبد طلایی فقط آرزویی بود که لحظاتی قبل آنرا از دل گذراندی
اینجا واقعیت است….حقیقت ،حقیقتی باور نکردنی!
به هزار امید در طلب آرامش کنار میله ها می روی اما آنچه مهمان سفره دلت میشود جام هایی ست از غم
اینجا….تنها جرمت،مخصوصا اگر خانم باشی عاشق بودنت است وبس…وبهای این عشق هم میله هایی ست که میان تو ومعشوقت فاصله می اندازد
این جا…رویاها سبز نیست،رنگ خاک است،این جا…غربت تو لابه لای غربت پیشوایانت گم میشود،این جا…حتی آسمان هم جرئت ندارد آبی باشد،این جا…اگر انسان باشی مجبوری اشک بریزی
حتی اگر ذره ای از الفبای انسانیت روی لوح دلت به جای مانده باشد…!
ز.هدایتی