سفر به مُلک سلیمان
کتاب را میبندم. چشمهایم را هم. دلم میخواهد با چشمان بسته تمام آن وصفهای تاریخی خوانده شده را ببینم. آرزوی تکراری!
بارها بعد از شنیدن واقعهای تاریخی و سرگذشتی که گذشته، آرزو کردهام که کاش میتوانستم آن واقعه را به چشم خودم ببینم، با گوش خودم بشنوم و از نزدیک شاهدش باشم. کاش میتوانستم زندگی مردم متمدن سومر و مصرِ چند هزار سال پیش از میلاد مسیح را ببینم. نحوهٔ گذران زندگیشان را، پوشششان را، ساختمانها و معابدشان را، هنرهای ماندگارشان را، زنانشان را، شکل آراستگیشان را، طبخهایشان را حتی.
کاش میتوانستم شاهد بهشتِ آدم باشم. شاهد از سر گرفتن زندگیاش بعد از هبوط. یا میتوانستم شاهد از آب گرفته شدن موسی باشم. شاهد اعجازِ ید بیضا و عصای اژدهایش. شاهد آن لحظهٔ باشکوه سجده کردن ساحرانِ مغلوب و مؤمن. حتی شاهد عصبانیت موسی و انداختن الواح و به لحیه گرفتن هارون. شاهد شکافته شدن نیل….
دوست داشتم ملک سلیمان را ببینم، و چهرهٔ متعجب ملکه سبأ را در وقت ورود به قصر و بالازدن پاچههایش وقت عبور از صرحِ ممرّد قواریری سلیمان.
آرزو دارم میتوانستم صوت دلنشین داوود را بشنوم. با مریم مصاحبت کنم و جمال یوسف را ببینم.
دوست داشتم محمد امینِ پیش از نبوت را ببینم. لحظهٔ نبوتش را شاهد باشم. تمام مدت دعوتش را، سختیهایش را، جنگهایش را، صبوریهایش را، خون دل خوردنهایش را، مهربانیهایش را، عزیزٌ علیهِ ما عنتُّمش را، حریصٌ علکیمش را، شِعب سهسالهٔ طاقتفرسا را، هجرتش را، حکومتش را، سلام بر فاطمه دادنش را ….
دوست داشتم علیِ خار در گلوی صبور را موقع بیل زدن و عرق ریختن و چاه کندن و درخت کاشتن ببینم. او را وقت تاخت و تاز در میدانهای جنگ نظاره کنم. مهربانیش را با ایتام ببینم و پای منبرهای بلیغش بنشینم….
کتاب را میبندم. چشمهایم را هم. دلم میخواهد با چشم بسته تمام آن وصفهای تاریخی خوانده شده را ببینم. دلم میخواهد خواب ببینم….
بقلم بانو خسروی