سیب مهاجر / قسمت اول
بعدازظهر یک روز تابستون بود. هوا گرم و داغ . از توی دکان نانوایی هم حرارت بیرون می زد و گرما مضاعف شده بود. پسرک همین طور که توی صف ایستاده بود فکر می کرد. صدای ترمز یک دفعه یک ماشین مدل بالا توجهش رو جلب کرد.
در باز شد ، مردی میانسال – شیک پوش و عطرآگین پیاده شد . قدم هایش مبتکرانه بود. به طرف سوپر میوه اون طرف خیابون روانه شد. مدت زیادی طول نکشید که به همراه شاگرد مغازه برگشت . شاگرد پلاستیک های پر از میوه رو توی صندوق عقب گذاشت و انعام خوبی هم گرفت و رفت. اما در حین جاسازی میوه ها یک سیب از سر پلاستیک سیب ها افتاد و قل خورد آمد کنار جدول ، شاگرد مغازه آمد دنبالش که اونو برداره و توی پلاستیک بگذاره که صاحب ماشین با ژست خاصی گفت : نمی خوام ، کثیف شده - بذار هر کی می خواد برداره !
بعد هم نشست پشت ماشین با یک ویراژ محکم رفت . صدای شاتر بلند شد آقا پسر چند تا نون می خوای ؟ محمد با دستپاچگی گفت : دوتا و پولشو گذاشت روی پیش خون - وقتی نان رو می خواست زیر بغلش بگذاره زیر چشمی سیب رو می پایید . خیلی خوش رنگ و براق بود . خیلی توجهش رو جلب کرده بود و جذبه سیب به حدی بود که نفهمید چه طور اونو توی جیبش گذاشت و به طرف خونه روانه شد.
وقتی رسید توی حیاط خونشون بچه های همسایه های اتاف های اون طرف حیاط داشتن بازی می کردن . مادرهاشون کنار حوض وسط حیاط هر کدام مشغول کاری بودن و با هم درد دل می کردن . گاهی یکیشون هم سر بچش داد می زد.
محمد بی صدا به طرف اتاقشون گوشه حیاط ، اتاق پشت به قبله که پنجره نداشت رفت . بی اعتنا به دعوت بچه ها برای بازی . توی اتاق نون رو گذاشت توی سفره ، سیب رو از توی جیبش درآورد ، محکم با پایین پیرهنش پاک کرد . خواست گاز بزنه دلش نیومد ، گفت بذار بابام بیاد – مادرم بیاد ، شب دور هم که جمع شدیم این سیب قشنگ رو مثل کیک تولد می بریم و جشن می گیریم.
اما بوی سیب بدجوری کلافش کرده بود .
ادامه دارد …
بقلم سرکار خانم اشراقی از اساتید مدرسه الزهرا