زندگی شبانه
تصویری که از سحرهای بچگی توی ذهنم مانده، حسابی تار است. بس که خواب آلود بود چشمانم. به زحمت و باصدبار صدا زدن از خواب بیدار می شدم، می رفتم می ایستادم دم در آشپزخانه و مامان را می دیدم که خیلی زودتر بلندشده، برنجش را دم کرده، چایی را گذاشته… و دارد وسایل سفره را می آورد.
آن روزها آنقدر دلم برای مامان می سوخت که خدا می داند. اینکه باید خیلی زودتر بیدار شود…اینکه باید همه کارها را دست تنها بکند… و باز اینکه باید خیلی زود بیدار شود!
بزرگتر که شدم، خیلی چیزی فرق نکرده بود. نیم ساعت به اذان بیدار می شدم و همان سحری هم به زحمت خورده می شد. کمک به مامان که جای خود دارد. آن سحرها همیشه، دلم که برای مامان می سوخت یک ترس هم سراغم می آمد که دیر یا زود تو باید این نقش را قبول کنی! چه کار میکنی؟
همان قدر که وقتی با چشمان پف کرده مامان را نگاه می کردم، دلم برایش می سوخت، از تمام سحری هایی که من خانم خانه اش باشم می ترسیدم.
حالا خیلی وقت است که آن آینده مات رسیده. و من سه سال است، کمتر سحری را به یاد می آورم که برای سحری حاضر کردنش از خواب بیدار شده باشم.
به همین سادگی صورت مسئله را عوض کردم: اصلا شب ها نمیخوابم.