رمضان تو رفته است...
بچه که بودم، یکی از تمام نشدنی ترین آرزوهایم این بود که باران ببارد. ریز و مداوم. صدای گام هایش را که از دریچه کولر می شنیدم، می رفتم پشت پنجره، ذوق میزدم و لبخند. بعد برمی گشتم سرکارهایم. فقط گوشم به دریچه بود که صدایش قطع نشود یک وقت.
نشد یک بار صندلی بگذارم و این بارانی را که این همه منتظرش بودم نیم ساعت نگاه کنم. من فقط دوست داشتم ببارد. خیالم جمع باشد که هست و بعد بروم زیر پتو و بخوابم. وقتی که قطع می شد با همان فکر بچگی می ترسیدم نکند از بی توجهی من ناراحت شده باشد. همیشه وقتی تمام می شد حسرت میخوردم که چرا نگاهش نکردم.
***
حالا ماجرای من و رمضان شده قصه باران بچگی ها. دوست دارم باشد، نور بپاشد، لبخند بنشاند… ولی من به کارهایم برسم. به همان روزمرگی های روزهای پیش از آمدنش. دوست دارم صدای گام هایش مثل عطر ربنا شهر را پرکند، ولی کاری به کارش ندارم. همراه قدم هایش نمی شوم.
اما رمضان مثل باران نیست. که یکریز ببارد و کار به دختربچه ای که دارد برای خودش کتاب می خواند نداشته باشد. امروز فهمیدم رمضان زودرنج است. نگاه می خواهد، توجه می خواهد…باید با دعاهایت سیرابش کنی…باید با عبادتهایت نمک گیرش کنی… به نمازهایش اقتدا کنی…قنوت هایش را صبورانه مناجات کنی… باید پابه پایش بنشینی تا بماند.
سرت را که برگردانی رفته است.
بعد فقط می توانی صدای شادی خانه های همسایه را از هم صحبتی اش بشنوی و حسرت بخوری.
رمضان تو رفته است…
بقلم غزاله بانو