راز بی نشانی...
اهل نظر، اگر عقل را در برابر عشق نهاده اند از آن است که عقل اهل اعتبار است و درک و وصف، و محرم راز نیست. اگر منکر راز نشود، او را همین قدر می رسد که دریابد رازی هست، و دیگر هیچ …
می دانی سید…
چقدر این روزها، شمیم عطر یاس_ پیچیده در کوچه های دلم…
حس می کنم غریبانه تر از همیشه تو در دلی…
و رازی نهفته در دل مولای من است…
که بی نشانی، گواه مظلومه ایست که خود، بیش از کهکشانی عظیم نشانه ی هستی عالم بود…
چه کسی می داند که تنها چاه راز دار است …
راز سنگین بغضهای فروخفته دلی بزرگ…
آنجا که تابوت عطرآگین بانویی بر زمینی نهان شد…
تا فرزندانش را یک به یک به مسلخ عشق معشوق برند…
به جرم عشق مــــــــادر…
این روز ها بنی هاشم را، با کوچه و دَر و مـــــادر میشناسند …
و تو خود_ به عشق چادر خاکی مادرت، عمری پناهنده ی دشت جنون دلها و صحرای معشوق شدی
تا در وادی عشاق طی طریقی را برگزیدی که، ختم می شد به راز بی نشان عشق…
حالا تو هم، رازداری چون اشک های فرریخته بر چاه تنهایی…
نشان قبر بی نشان مادرت کجاست؟
به قلم سپهرا