دو کبوتر در یک آشیانه
-آمده بود حالشان را بپرسد. فردای روز عروسی بود. چشم دوخت به چهره علی(ع). پسر عمویش بود، برادرش بود، دامادش بود، جانش بود … با لبخند پدرانه، با لبخند پیامبرانه پرسید: همسرت را چگونه یافتی؟
خوبیهای فاطمه(س) بیشمار بود. روحیات فاطمه(س) عالی بود. خلق و خوی فاطمه(س) بی نظیر بود… از کدام باید میگفت؟ سوالی که رسول خدا(ص) پرسیده باشد را نمیتوان به آسانی جواب داد. پاسخش تنها از عهده علی(ع) برمیآید. همه خوبیهای فاطمه(س) را جمع کرد در یک جمله، همه زیباییهای بانو را خلاصه کرد در چند کلمه، شمرده و باوقار پاسخ داد: بهترین یاور در بندگی خداست.
چه زیبا پاسخ داد علی(ع).
-وقت تقسیم کار بود؛ و برای این کار چه کسی بهتر از رسول خدا(ص) ؟ که پدر بود، که بزرگ خانه بود، که پیامبر بود. به چهره عزیزانش نگاهی انداخت و گفت: کارهای داخل خانه با فاطمه(س)؛ و کارهای بیرون از منزل با علی(ع). دنیا را به فاطمه(س) داده بودند انگار. لبخندش نشانه عمق رضایتش بود. گفت: جز خدا کسی نمیداند چه اندازه از این تقسیم کار خوشحال شدم . گفت: شادی ام برای این است که رسول خدا(ص) مرا از انجام کارهای مربوط به مردان بازداشت.
چه تعریف قشنگی از زن بودن داشت فاطمه(س). به خانه دار بودنش می نازید!
-جارو میزد. دسداس میکرد. با آن همه مشغولیتهای خارج از خانه، باز هم از کمک به همسرش غافل نبود. هر دو نشسته بودند به آسیاکردن گندم که رسول خدا(ص) وارد شد. علی(ع) و فاطمه(س) اش را مشغول دید. پرسید: کدام یک خستهترید؟ اجازه سخن گفتن به فاطمه(س) نداد. سریع پاسخ داد: فاطمه(س) خسته تر است یا رسول الله! فاطمه(س) بلند شد و پدر به جایش نشست. رسول خدا(ص) و امیرمومنان(ع) گرم آسیاکردن گندم بودند.
چه عطر صمیمیتی موج میزد در آن خانه.
-
دو دو روز بود که غذایی نداشتند. چیزی هم اگر بود میگذاشت جلو علی(ع). علی(ع) شوهر بود، پدر بود. کم مقامی نداشت پیش خانواده اش. دو روز بود که فاطمه(س) و فرزندانش گرسنه بودند و کسی حرفی نمگفتهیزد، مبادا علی(ع) بو ببرد. که همه می دانستند اگر چیزی باشد او دریغ نمیکند از خانواده اش. بالاخره فهمید. پرسید: فاطمه جان! چرا به من نگفتی تا غذایی تهیه کنم؟ جواب دختر رسول خدا یک جمله بود. پاسخ سرور زنان عالم یک جمله بود. درس بهترین مادر دنیا یک جمله بود : از خدا شرم میکنم که تو را برای تهیه چیزی که توانش را نداری به زحمت بیندازم!
تنهاتر از همیشه از مسجد برگشته بود. خسته از دنیا و مردمش برگشته بود. دلتنگ پیامبر(ص) و آغوش محبتش برگشته بود. دلش خونین از جهل و جفای امت بود. تا چشم زهرا(س) به او افتاد، گفت: روحم به فدایت! جانم سپر بلایت! چه در خوبی و خوشی به سر بری، چه در سختی ها و بلاها گرفتار شوی، من با تو هستم.مثل همیشه یک نگاه به چهره فاطمه(س) کافی بود تا همه غم های دنیا از دلش رخت بندد.
قشنگی زندگی شان قابل وصف نیست. عمق محبتشان را هم با هیچ کلمه ای نمی توان درک کرد. فقط یکبار علی(ع) گفته بود : ما مثل دو کبوتر در یک آشیانه بودیم…
بقلم صاد