دخترخاله
چندسال پیش که تفننی روبان دوزی میکردم چندتا کتاب خریده بودم. یک بار معصومه - دخترخاله بزرگم- کتاب ها را گرفت که یاد بگیرد. نفهمیدم یاد گرفت یا نه ولی چند وقت بعد ریحانه - خواهر کوچک ترش که شاید آن موقع اول راهنمایی بود- یک پا هنرمند تمام عیار شده بود که از روی کتاب های من انواع و اقسام گل های روبانی را درست میکرد. آنقدر ظریف و باحوصله که من هیچ وقت حوصله اش را نداشتم. یکی دوتا تابستان کارش شده بود روبان خریدن و گل درست کردن بی هدف و پراکنده.
چندوقت بود ریحانه اصرار میکرد داستان هایش را بخوانم. وقت نداشتم. نمی رسیدم. آخر سر یکی از سفرهایی که وقت بیشتری داشتم گفتم دفترش را بیاورد. به خیال خواندن خط خطی های ساده یک دختر اول دبیرستانی بی حوصله دفتر را باز کردم و کلی داستانک و مینی مال و داستان کوتاه درست و حسابی و جاندار با سبک های مختلف دیدم که حتی ازشان سر هم در نمی آوردم چه برسد به نقد کردن و نظر دادن! رک و راحت گفتم ریحانه جان من فقط میتونم اینا رو بخونم و لذت ببرم. چیزی بیشتر از تو نمیدونم که نقدشون کنم یا تغییری توش بدم. و هی توی دلم می پرسیدم این بچه کی این چیزا رویاد گرفته؟
بعد که حرف همشهری داستان شد فهمیدم همه چندتا شماره قدیمی من را که مدت ها قبل داده بودم معصومه روایت شغل هایش را بخواند، از اول تا آخر سرکشیده. حتی همه بخش ها و صفحاتی که من حوصله خواندشان را نداشتم! با کلی ذوق و وشوق هرچه همشهری داستان دیگر داشتم را هم توی یک مشمای بزرگ دادم دستش. بعد هم خودش افتاد دنبال مجله و یک پا مخاطب درست و حسابی شد.
این دفعه که مشهد بودم خاله پری زنگ زد احوالم را بپرسد- طبق معمول به دیدن نرسید- بعد ریحانه گوشی را گرفت و گفت کاش می آمدی برایت نقاشی بکشم. گفتم مگر نقاشی می کشی؟ گفت حسابی! فهمیدم احتمالا سرگرمی جدیدش کتاب های طراحی و نقاشی قدیمی معصومه است! و ندیده می دانستم موقع دیدن نقاشی هایش هم تعجب خواهم کرد. بعد حرف رسید به اینکه گوشی خریده و شماره ام را گرفت. تا تلفن را قطع کردم پیامک های شعر طنز بود که پشت سر هم می آمد. توی دلم گفتم چی شده ذوق هنریش عوض شده. که یاسمین گفت از وقتی قندپهلو را دیده حسابی اهل شعر طنز شده!
از همان موقع گاه و بیگاه به ریحانه فکر میکنم. یکی از استعدادهای نوجوانی که دارند دور و بر ما زندگی می کنند. انگار یک ماهی تشنه است که هرچه علم و هنر بهش بدهی سیراب نمی شود. فقط حیف که نیست. که پیدا نمی کند. مگر کتابهای روبان دوزی دخترخاله یا مجله هایی که به کس دیگری داده شده. این همه استعداد و حوصله و علاقه و هوش را چه کسی باید جهت دهد؟ چه کسی باید سیراب کند؟ راه نشان دهد؟ هدایت کند؟ تلویزیون با برنامه قندپهلو یا یک مربی ادبیات درست و حسابی؟ یک مربی پرورشی درست و حسابی؟ یک معلم حرفه و فن درست و حسابی؟ کلاس های فوق برنامه درست و حسابی؟ مراکز و آموزش های درست و حسابی؟
چرا هیچ چیزمان درست و حسابی نیست؟ به چند سال بعد ریحانه فکر میکنم که مثل الان من عطشش به یادگرفتن و دانستن را آنقدر پراکنده با هر چیز و ناچیزی سیراب کرده باشد که دیگر حوصله هیچ کار برایش نمانده باشد.