خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد
این روزها آنقدر از دست خودم خسته ام، آقدر دلم گرفته، آنقدر به تنگ آمده ام، آنقدر با خودم بیگانه شده ام که شب های قدر فقط فرار می کنم. از دست خودم، به آغوش خدا…
می روم تا طبیب باشد برای زخم هایی که به روی روحم نشانده ام، حبیب باشد برای بی کسی های اجدادی ام، مونس باشد برای وحشتی که از خودم دارم، کافی باشد برای تمام نداری هایم، پناه باشد برای تمام بی پناهی هایم، تکیه گاه باشد برای تمام خستگی هایی دنیایی ام…
این شب ها، به جای دعاهای همیشگی، به جای آرزوهای دور و دراز همه مناجاتم در یک جمله خلاصه می شود
من هم دیگر این آدم را نمی شناسم! نجاتم بده از دستش…
بعد با همه بدی، با همه خجالت، با همه دوری و با آن کوله بار سنگین گناه که کشان کشان با خودم کشیده امش تا مجلس، فکر میکنم خدا دلش به حالم می سوزد، دلش به حال غربتم، به حال اسیری ام می سوزد. من فکر میکنم خدا فریاد نازک آن فطرت زندانی را می شنود، به من رحم می کند، دستم را می گیرد…
این شب ها فکر میکنم همه این بدی ها، همه این بار سنگین لااقل یک فایده داشت، اینکه دیگر “من"ی نباشد که دوستش داشته باشی تا برایش دعا کنی… همه اش او باشد و تویی که هیچی در مقابلش…
تویی که خودت هم به تنگ آمده ای از خودت…
بقلم بانوصاد