خاطرات جهادي
بسم الله الرحمن الرحيم
معضل سن زنان!
مشهور است كه غير از خدا كسي سن زنان را نمي داند و هميشه نسوان محترم جوان تر از آني هستند كه همه فكر مي كنند حتي اگر شناسنامه شان رسوايشان كند! به حكم «طلبگي» كلاس احكام خانم ها به ما واگذار شده بود.در خدمت جمعي از زنان روستاي «چوكتو» بوديم و دوست داشتيم نام و سن و سطح سوادشان را بدانيم. همگي زنان نامشان را مي دانستند. از باسوادي و بي سوادي خود هم مطلع بودند اما هيچ كدام سن واقعي خود را نميدانستند! مثلا خانمي مي گفت شايد 30 و يا 40 سال دارم! دختر بي سوادي مي گفت 18 سالم است ولي اطرافيانش تاكيد داشتند كه بيشتر از 20 سال دارد! زنان بالاي 40 سال هم با نگاه به چهره ي دوستانشان سني براي خود تخمين مي زدند و رقمي مي گفتند كه يك وقت دل ما نشكند!!نمي دانستيم به اين معضل بزرگ بي سوادي بگريم يا به اين بي خيالي طايفه ي نسوان نسبت به سنشان بخنديم!
يك لحظه بي دقتي، چند دقيقه استرس!
يك روز با تني چند از دوستان جهادي در حياط مدرسه نشسته بوديم و بي خودي از خنكي هواي روستا لذت مي برديم. يك هو چشممان به يك گله ي چند صدتايي گوسفنداني افتاد كه از تپه ي مجاور مدرسه عبور مي كردند. تعدادي از گوسفندان گله دقيقا به ستون يك حركت مي كردند و ما به عنوان عكاس مجموعه حيفمان آمد از اين موجودات بي شعورِ منظم عكسي هنري نگيريم! سريع عكسي گرفته و بدون فوت وقت به بالاي تپه ي مذكور رفتيم تا از زواياي مختلف هنر گوسفندان را به ثبت برسانيم.
حدود 10 دقيقه اي طول كشيد كه هنرمندانِ منظم بيايند و از كنارمان رد بشوند و ما عكس هاي هنري ديگري به ثبت برسانيم . بعد از رفتنشان كه ما هم شديدا بوي گوسفند گرفته بوديم! ميخواستيم به مدرسه برگرديم اما چشمتان روز بد نبيند! ناگهان ديديم حيوانات باوفاي گله ي مذكور از قفا رسيدند. به عمرمان نه آن همه حيوان باوفا را از نزديك ، يك جا ديده بوديم و نه آن قدر ترسيده بوديم! حيوانات باوفا يكي يكي از كنارمان رد مي شدند و ما از ترس فقط لبخند هاي ممتد زوركي تحويلشان مي داديم و ندايي در درون بهمان مي گفت: ترس گواراي وجودت باد! عكاسي كه بدون احتساب حيوانات باوفاي گله ، سراغ هنرمندان گله را بگيرد، طعمه ي همان ها مي گردد!
مستند كبلايي عزيز!
با دوست مستند ساز دنبال سوژه بوديم براي عكاسي و فيلم برداري. پيرمردي عين اقاي پور مخبرتلويزيون! را نشسته بر دم در خانه اش كشف كرديم. اين كه بينمان چه ها گذشت و چه ها بارمان كردند بماند! ولي عجب پيرمرد باحالي بودند كبلايي عزيز! اكيدا" اصرار داشتند از همسر و عروس و نوه شان حتما فيلم و عكس بگيريم و البته غير از قبول چاره اي نداشتيم زيرا در صورت مخالفت ممكن بود كف گرگي و يا مشتي حواله مان شود! اجبارا تمام 2 ساعت و نيمي را كه براي فيلمبرداري در نظر گرفته بوديم وقف ايشان و خانواده شان شد! هنگام صرف چايي در منزل كبلايي عزيز ازشان پرسيديم در خانه عكسي از حضرت امام رحمه الله داريد ؟ و ايشان با قاطعيت گفتند بله! و به نوه شان امر فرمودند ما را به طبقه ي بالاي منزل راهنمايي كند تا عكس را نشانمان دهد و ما در طبقه ي بالا عكس مرحوم شريعتمداري را ديديم!
پروانه رامیان