حل المسائل
یادم میاید وقتی دانش آموز بودم، گاهی پیش می آمد که سر جلسه امتحان، هر چه روی جواب تمرکز می کردم، به نتیجه نمی رسید. کم کم حس میکردم، تمام اطرافم سیاه شده و هیچ راه نجاتی ندارم.
کم کم روش امتحان دادن را یاد گرفتم و فهمیدم نباید روی سؤالاتی که بلد نیستم تمرکز کنم. باید فقط صورت مسئله را بخوانم و به مغزم فرصت بدهم تا جواب را پیدا کند
حالا امتحان ها فرق کرده، سؤالات بمراتب سخت تر شده اما من روش امتحان دادن را یادم رفته!
باز مینشینم روی مسائل سخت، هی تمرکز می کنم، هی تمرکز می کنم، هی تمرکز می کنم، هی…
و کم کم اطرافم سیاه می شود. آنوقت فکر می کنم چرا دلم اینقدر گرفته؟
چرا اینقدر کم تحمل شده ام؟
چرا بی منطق شده ام؟
به خودم می گویم:
بله! تمرکز زیادی روی مسائل، مغزم را گیج و بی منطق می کند. بگذار عقل کارش را انجام دهد
گاهی هم عقل، دستش به جواب نمی رسد! باید تقلب رساند! آنوقت است که توسلها بدردم می خورد و بهترین جواب را می گذارند توی کاسه ی عقل کوچک من!
ولی مدتیست یادم رفته دل مراقب را بدست بیاورم! یادم رفته قربان صدقه اش بروم.
یادم رفته!
علی الحساب باید جبران مافات کرد!
ر.مشق عشق