حرف های بزرگ تر از...
22 آذر 1390 توسط الزهرا (س) نصر
کنارم نشسته بود و برایش از امام زمان علیه السلام می گفتم. چشم هاش رو گرد کرده و به من زل زده بود. حرف هام که تمام شد گفت: وای! من دیگه نمی تونم غیبت حضرت رو تحمل کنم. پس چرا ایشون نمی یان؟
لبخندی زدم و گفتم: اووووووووووه! تو که تازه اول راهی. الان فقط ۹ سالته. پس من و آدم های بزرگتر از من رو چی می گی؟
فکری کرد و گفت: آره! درسته. می گم شما واقعا تا حالا چطور تونستید دوری از امام زمون علیه السلام رو تحمل کنید؟
در جوابش هیچی نداشتم بگم. فقط خیلی عمیق نگاهش کردم. رویم نشد بگویم ما خیلی وقت است به نبودش عادت کرده ایم…
پی نوشت :
۱. گاهی بچه ها به ظاهر کوچکند اما حرف هایی می زنند که بزرگترشان را بد جور درمانده می کنند و البته شرمسار…