توو دل بارون
بازحمت خودمو از وسط جمعیت به جلوی در اتوبوس می رسونم که به محض رسیدن به ایستگاه پیاده بشم…تا در باز میشه قطره های بارون به سمتم هجوم میارن…
چتر آبی رنگم رو از بین انبوه وسایلی که دستمه در میارم بیرون ؛بازش میکنم و روی سرم میگیرم…
خیلی وقته که بارون می باره و توی این روز پر مشغله همین میتونه باعث کلافگیت بشه…!
قبل از اینکه وارد کوچه بشم به سمت مسجد برمی گردم تا طبق عادت همیشگی امام زادگان عشق (شهدای گمنام محله مون) رو زیارت کنم…از پله های مسجد بالا می رم و حین راه رفتن دست رو سینه ام میزارم و سلام میدم…"السلام علیک ایها الشهدا و الصدیقین…”
.
.
.
توی این بارون … مزار این ۵تا شهید قشنگ تر از همیشه شده…حتی وقتی که روشون گل می چینن و با گلاب شستشو میدن یا حتی موقعی که برای عید با سفره هفت سین تزئینشون میکنن به قشنگی حالا نمیشن…
اصلا این بارون عجب رنگ و بویی به اینجا داده !
نه …نه … ببخشید… اشتباه گفتم!
این شهدا عجب حال و هوا و رنگ و بوی قشنگی به این بارون دادن!
برای هرکدوم از ۵ شهید فاتحه ای میخونم و کناری می ایستم تا…………
هراز گاهی هم زائری میاد ، فاتحه ای میخونه و میره…
.
.
همه چتر دارن…
چتراشونو روی سرشون گرفتن تا از خیس شدن با این بارون بی امان در امان بمونن!
یه خانم میان سالی با چتری که روی سرش گرفته جلو میاد…بعد از چند لحظه چترش رو کناری میزاره و برای بوسیدن قبور شهدا خودشو میندازه روی سنگ مزارها که حالا کلی آب روشون جمع شده…اصلا ملاحظه بارون روی سرش و خیسی سنگ ها رو نمیکنه…بعد هم چترش رو برمیداره و میره!
اولش این حرکتش برام عادی جلوه میکنه…مثل همیشه که خیلیها ممکنه این کار رو انجام بدن…اما…
اما یک لحظه سنگینی چتر رو بالای سرم حس میکنم
حالا چتر رو حجابی میبینم که دیگه هیچ حس خوبی بهش ندارم…چترم رو جمع میکنم…
دلم میخواد بارون از سلول سلول بدنم عبور کنه و تمام وجودم رو شستشو بده!
ای کاش کنار همین شهدا…این بارون رحمت …پاکم کنه!
اون بارونی که تا چند لحظه پیش ازش فرار می کردمو به هر سقف و چتری متوسل میشدم که از خیسیش در امان بمونم حالا شده دوای روح و جانم!
اصلا زیر این بارون شدید دوبیتی های چشم هم راحت تر جاری میشه…
ببار ای بارون ببار…بهر لیلی چو مجنون ببار…
بر دلم گریه کن خون ببار….
در حالی که تصویر مناره های مسجد رو روی مزار شهدا که حالا مثل من خیس خیس شدن تماشا میکنم …خداحافظی میکنم و به سمت خونه راه می افتم…
توی راه به این فکر میکنم که ای کاش می شد این بارون قلب من رو هم مثل این سنگ مزارهای خیس ، آیینه ای کنه… تا بشه تصویر دوست رو توش دید…………..
پ.ن:
- یاد “کوه زر” و “تو دل بارونش” بخیر…
توو دل بارون
زیارت نامه میخونه دل مجنون
به لب اذن دخوله تا توی ایوون طلای تو
به قلم آصف