تربیت
شب شهادت مجلس روضه داریم . بزرگتر ها ، توی مجلس نشسته اند به گوش کردن سخنرانی، و بچه ها توی حیاط زلزله به پا کرده اند .
سر و صدایشان به مجلس می رسد و سخنران صدایش در می آید . می روم بچه ها را ساکت کنم .
جمع شان می کنم .می نشینیم روی زمین . 20-15 تا بچه ی 4 تا 8 سال اند . فاطمه سادات، مهلا سادات ، عارفه سادات ، علی آقا ، آقا مهدی ، دانیال ، زینب سادات ، فریماه ، آریا ، ارشیا ، زهرا سادات ، دینا ، محمدعرفان ،امیرحسین ،علیرضا ،عارف ، کوروش . یکی یکی خودشان را معرفی می کنند و می گویند چند سالشان است .
بازی های کم سر و صدا راه می اندازم . ذوق می کنند . شر و شلوغ تر ها می شوند معاونم . معاون چپ و راست و روبرو دارم . جا کم می آید .همه می شوند معاون .
بعد از بازی ، نظرسنجی می کنیم برای مسابقه . خودشان مسابقه ی قرآن خوانی پیشنهاد می دهند . هر کی بیشتر سوره بلد باشد برنده است . غیر از آریا و ارشیا و کوروش که از خانواده های مذهبی نیستند ،بقیه بالا و پایین می پرند که انتخاب بشوند . به آریا نگاه می کنم ، نگاهش تند تند روی صورت بچه ها می چرخد . بچه هایی که مرتب التماس می کنند انتخاب بشوند برای خواندن یک سوره . بعد به ترتیب هر کس اعلام می کند چند تا سوره بلد است . زهرا سادات 20 تا ، عارفه سادات 3 جزء ، دینا 1 ، علی آقا 6 و … آریا و ارشیا و کوروش سکوت می کنند . آریا شانه هایش را بالا می انداز ..
از بچه ها می پرسم امشب برای چی آمده اند خانه ی ما ؟ یکی یکی جواب می دهند برای مجلس روضه . بعد نفر بعدی اضافه می کند روضه ی حضرت زهرا ، بعدی اضافه می کند ، روضه ی حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها .. ارشیا می گوید درست نمی داند . مامانش گفته می روند روضه . می گویم می دانی روضه چی هست ؟ می گوید همانی است که بابام می گوید دیوانه ها می روند و می زنند توی سرشان ..
موضوع را عوض می کنم . قرار می شود قصه بگویم . بچه ها هر کدام یک داستانی را پیشنهاد می کند .
زهرا سادات گره روسری ش را سفت می کند و می گوید داستان حضرت ابراهیم . دانیال می گوید حضرت آدم . زینب سادات داستان حضرت علی را می خواهد و فریماه داستان امام حسین . دوباره آریا ساکت شده و بچه ها را نگاه می کند . ازش می پرسم چه داستانی را بلد است و دوست دارد بگویم . از بتمن و بقیه ی کارتون های جدید اسم می برد تا آن قدیمی تر ها که همه را از ماهواره نگاه می کند .آریا کتاب قصه ای ندارد . پدر و مادرش وقت ندارند برایش قصه بخوانند . بقیه ی بچه ها این کارتون ها را نمی شناسند . همه به صورت آریا نگاه می کنند . همه ساکت نشسته اند و زل زده اند به لب های آریا که تند و تند تکان می خورد و با هیجان داستان یکی از کارتون ها را تعریف می کند .
نگاه می کنم به بچه هایی که کنار هم توی یک ردیف نشسته اند و معصومانه و بدون بغض ، با هم از دانسته هایشان می گویند . ولی فردا معلوم نیست در یک ردیف باشند . معلوم نیست روبروی هم نباشند .
پ ن : تفاوت تربیت ها ..
پ ن : بچه های ما چیزی که ما میخواهیم بشوند ، نمی شوند ! چیزی می شوند که ما هستیم . ما آینه ی بچه ها هستیم .
به قلم حجت الامسال فاطر