بی بال پریدن
مدت هاست دارم سعی می کنم خوب باشم . نه آن خوب بودن معنوی ، که آن هم خوب است و تهذیب لازم . ولی الآن منظورم خوب بودن روحی ای است که معنی ش بد نبودن است .
یک روزهایی اینقدر خوب نبودم که وقتی فلانی از حالم می پرسید سرش داد می زدم با کلماتم ، که چرا می پرسی وقتی می دانی جوابش چیست ؟ و می گفتم سوال بعدی لطفا ..
الآن خیلی خوبم از این نظر . و شاید برای همین حرفی برای گفتن ندارم . خیلی وقت ها حرف ها از سر درد می آید . و حالا ..
الآن توی مرحله ی کمی بعد از زلزله ام . کمی بعدتر . یعنی جایی که از شوک زلزله بیرون آمده ای ، از دیدن آوارها بهت هایت را زده ای ؛ بعد آستین هایت را بالا زده ای ، یک دستمال بزرگ به پیشانی ات بسته ای برای لحظه های عرق ریزان پیش رو ، و شروع کرده ای به مرتب کردن آوار ها .
چیزهایی که هیچی ازش نمانده را سعی می کنی دور بریزی، دفن کنی ، چیزهایی که نیمه خراب شده را سعی می کنی درست کنی و آن اندک چیزهایی را که سالم مانده را می گیری روی دست و غبار از سر و روی شان می گیری . و این وسط هر از گاهی کمر صاف می کنی ، با پشت دست عرق پیشانی را می گیری و هووووف نفسی می کشی و بقیه ی آوار را بررسی می کنی . بالا و پایین می کنی که چقدر دیگر زمان لازم داری برای برگشتن به روزهای قبل از زلزله ؟
پ ن : از این تیتر خوشم می آید . اسم یک وبلاگ است . حس و حال این روزهاست که سعی می کنم بدون بال هایم بپرم .. بال هایی که در زلزله شکست و سوخت حتی ..
پ ن : برنامه ی نمایشگاه آمدن مان یکهو به هم خورد . دیگر بعید است بیایم .حکمتی دارد لابد . الخیر فی ماوقع ..
حجت الامسال