برگ
10 اردیبهشت 1392 توسط الزهرا (س) نصر
ایستاده بود توی خیابان. سر همان چهارراهِ همیشه که باید سوار میشد. امروز نمیتوانست از راه همیشگی برود. امروز که پر از گریه بود باید جور دیگری در خیابانها گم میشد.
چراغ عابر قرمز بود. ایستاد. نگاهش به گوشهای از آسفالت خیابان دوخته شد که ترانهای در آن از گم نشدن و رها نشدن و یاری خدا میخواند. حالا وقتش نبود. حالا ویرانتر از آن بود که به گم نشدن فکر کند. حالا از آن لحظههایی بود که باید میگذشتند و تمام میشدند فقط. در آن ویرانی گم شدن معنا نداشت، خطری نداشت. آنجا گم شدن یک اصل بود. راهی برای دوباره پیدا شدن.
نگاهش افتاد روی یک برگ خشکیدهی پاییزی. خشک اما بینقص با انحنایی زیبا که در باد تاب میخورد. ماشینی رد شد. صدای خشی آمد. برگ ویران شد و نگاهی حیران ماند…
گناه برگ چه بود؟
بارها برگها را زیرپایش له کرده و با صدای خشخششان بازی کرده بود. برگها خودشان راضی بودند همیشه. این را از صدای خندهشان میفهمید. صدای خشخشی که شاد بود. این بار اما فرق میکرد. برگ مهمتر از همیشه شده بود. یکی مثل او یا آن دیگران. یکی پر از درد. در یک دنیای زمخت که به کوچکها رحم نمیکند. برگ یکباره تمام شد، در لحظهای که انتظارش را نداشت. خودش هم مقصر بود؟ نباید از راهی میرفت که به چرخ ماشین ختم میشد؟ اصلا میتوانست از سمت دیگری برود؟ او مقصر بود یا آن ماشین یا …؟
با این پرسش ِ بیجواب از خیابان گذشت. آن طرف نشست روی نیمکتی منتظر اتوبوس. خیلی چیزها سر جای خودشان نبودند. مثلا اینکه آن نیمکت باید خالی میبود تا او برگهای بیرون بیاورد و بنویسد از برگی که له شد و سوالی که بیجواب ماند. بنویسد بلکه آرام شود. اما هیچچیز سرجایش نبود. کسی روی نیمکت نشسته بود. اتوبوس هم زود آمد و فرصتی برای خیره شدن به خالیِ خیابان دست نداد. کمی آرام شده بود اما. نیمههای راه از اتوبوس پیاده شد. برای خریدن کتابی که دیگر در مغازه نبود. “تمام شده". به راهش ادامه داد.
یه جای نوشتن از آن برگ به چیز دیگری فکر کرد. به جای آنکه برگه را دربیاورد و اتوبوس سر برسد و نوشتهای عقیم بماند و بغضی نیمه، اتوبوس زود آمد و او سوار شد وچیزی نصفه نماند. برای خرید کتاب مجبور شد از جاهایی بگذرد و کارهایی انجام بدهد که هر کدامشان کلمات بریده اما معناداری بودند. کارهایی که قرار بود یکی از این روزها انجام دهد. برچسب رنگی بخرد. از عابربانک پول بگیرد. به سیدیهای موسیقی جدید خیره شود. خودش را ببیند که هنوز هم بین چیزهایی که دوست دارد آنی را انتخاب میکند که حاصل محاسبه است نه آن که از همه بیشتر دوست دارد، و باز هم محاسبه غلط از آب در بیاید و نداند چهطور محاسبه میکند که فقط به حذف آرزوهایش منتهی میشود. آدمهایی را ببیند که نمیداند از کجای چهرهاش میفهمند که چیزی غیرعادی است.
کتابی که نبود در مغازهی دیگری پیدا شد. در راه خواندش؛ کتاب را برای همین میخواست. آنی نبود که فکر میکرد. شاید برای همین در مغازهی اولی پیدا نشده بود.
هنوز برگی گوشهی دلش خشخش میکرد. هنوز بغضی در گلویش میتپید. سوالی نبود اما. ساکت شده بود در برابر یک عظمت پنهانشده در قدمقدمِ مسیر. حتی با آن آسمانی که نور نداشت و غمگین بود هم کنار آمد. آسمانی که تازه میرفت شب شود -یعنی تیرهتر از آن- و تا صبح خیلی مانده بود. نزدیک خانه آسمان یک لحظه روشن شد. به اندازهی نوری زرد وسط آن خاکستری منجمدِ غمگین که منعکس شده بود روی ساختمانها. دلش کمکم آرام میگرفت. همهچیز آرام میشد کمکم. مطمئن بود…
* وَ ما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ اِلّا يَعْلَمُها (+)