باید به نقش پای تو سیر بهار کرد*
روزگار به طرز وحشتناکی همهمان را به بازی گرفته است! تو اما بیهوده فلسفه نباف که من هرگز به بهار ایمان نخواهم آورد! قسم به لحظهی تحویلش و قسم به قرمزیِ دلتنگ وارهی ماهیهایش که بهار تکراریترین آغاز بازی روزگار است!
هیچ وقتِ خدا بهار را دوست نداشتهام! راستش را بخواهی از این همه سبزی و رویش حرصم میگیرد! از اینکه درختِ نمیدانم چه توی باغچه که تا دیروز خشک و بیروح بود، انگار که یک دم ِ مسیحایی خورده باشد به جانش، سبز میشود و میپیچد و میرسد به آسمان. به همان جا که مبدا رویش است لابد که همهی سبزها و سبزی های بهار را مدهوش خودش میکند! آخ که چقدر مسیح این نفست دور است از روزگارم…
بگو برای آدمی شبیه من که هر بهار چشمهایش سرخ و پرآب است، چه تفاوت دارد که امسال شکوفههای باغ بالا از غریبی سرما خوردهاند یا مثلا بیدهای باغ پائین دیگر مجنون نیستند؟ برای آدمی شبیه من که از بهار فقط اردیبهشت، آن هم باران هایش را میفهمد و بس چه تفاوت دارد حول حالنایش را زیر آسمان کدام نقطه خوانده باشد یا نخوانده باشد حتی!
من نه به بهار و نه به هیچ رویش مقرر و راس ساعت دیگری ایمان ندارم! تحول و تحویل این تحول باید غیر منتظره باشد! دور از دسترس! که یکهو یک جایی از پیچ یک کوچه ای برسد به تو و تنگ در آغوشت گیرد و همهی احوال پریشان تا آن روزت را به باد بدهد و برایت ساز و کرنا کوک کند. گیسو پریشان کند و از برای همهی آشفتگیهایت مست برقصد!
چه تحویلی دارد این روزگارِ بی تو که آدمهایش نه بهار میدانند و نه بهاریاند؟ حالا هرچقدر هم که بهار آمده باشد و ما با خودمان و روزگارمان قول و قرار گذاشته باشیم باز! از همانها که روزی چندتایش را یک به یک میشکنیم و باز به وعدهی طلوع فردا، صبح میکنیم. آخ که چه درد دارد این بهار ِ بی تویی…
خلاصه بگویمت، بهار باید یک جایی باشد نزدیکیهای لبخندت. که هم غیر منتظره ست و هم دور از دسترس! عوضش یکدفعهای باشد و سبز بیاید و سبز بماند… بهار باشد. تو باشی و لبخند بزنی و من برویم! این بازیِ همیشه غصهدار و یک سر باخت، تمام شود و من به آسمان برسم، سبزِ سبز…
* بیدل
بقلم زیبای وماادرئک