ای با من و پنهان چو دل
10 آبان 1391 توسط الزهرا (س) نصر
حواسم به زیباییهای کوچک است. چه میبینم تابلوی بزرگ نقاشیات را، چه میفهمم نقاش را؟ چه میخواهم جز داشتن حبابهای رنگینی که به ثانیه نرسیده میترکند؟ کسی آرزوهای مرا تکانده و سنگینهایش ریختهاند. به غبار دل میبندم. آیینه را نمیبینم.
دلم را میدهم به حبابهای رنگین. که بروند بالا و بترکند و غصهام بشود. بعد نگاه کنم به حباب دیگری که بالا بیاید و سرگرم شوم. و بترکد. دوباره حبابی دیگر. آخرش پردهها را میکشند و نمایش تمام. میدانم. به بزرگیات قسم میدانم آخر این نمایش اگر به من باشد حسرت خواهد بود. بزرگیات را دیدهام. مثل خودت نیست که نشناخته باشم. میگویند نشناخته دوستداشتنی نیست. چرا کتمان کنم؟ کجا تو را دوست داشتهام؟ کجا آرزویم بودهای؟ کی اینقدر بلند پریدهام؟ فقط تو میدانی چه چیزهایی را در تو جسته ام. چه چیزهایی را در آرزوی تو پنهان کردهام. چه را با چه معامله کردهام. خودم نمیدانم.
***
دنیا امانم نمیدهد. دنبال راه فرارم. دنبال جایی که این همه سختی نباشد. دنبال یک سکونِ کامل و بینقص. نه سکون از سر عیب. از سر کمال. میخواهم از اینجا بروم، و تو راه فراری. چه از تو شناختهام جز دستهایی که میبخشند و پاککنی که غلطهایم را پاک میکند / فراموش میکند. جز آغوش مهربانی که آرامم میکند؟ جز مفری از این “من” غبارآلود نخواستنی؟ جز گریزگاهی از ظلمتهای نفرتانگیز؟ چز پناهی از اندوه؟ جز آوای ناشنیدنی درد/رازی که ارزش سفرهای دور و دراز داشته باشد و به “طمع” و “کنجکاوی"اش قدم برداشته باشم؟ کجا بودهای تو، غیر از مسیر خواستههایم؟ کجا پنهان بودهای که دیده باشمات؟ که شناخته باشم حقت را؟ که برای خودت پرستیده باشمت؟
دلم یک بار هم خواستن تو را خواست*. به دیدنت. به شناختنت. با همین خرابات مغان ِ چشمهای کور و زبانهای لال و گوشهای کر، که کسی در آن نور خدا دیده باشد….
شاید فرجی شد. شاید….
* راستش خسته بودم از این همه خواستنهایی که خستگی میآورد فقط. که سیرمانی ندارد. “گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم".
بقلم بانو فاطمه
بقلم بانو فاطمه