آقاش رو بزارید اولش : آقا رضا !
همیشه اسم رضا را دوست داشتم ! شاید بواسطه امام هشتمیست که عاشقانه دوستش دارم ….
روز ِ آخر است ، نشسته ام روبروی آقا رضا ! … روبروی چشم هایش … روبروی همان بلوز همیشگی اش!
حکایت ِ این آقای اول ِ آقا رضا ، از وقتی شروع شد که حاج آقا حمیدی در کلاس ها و جلسات قبل از سفر جهادی اول ، تاکید می کردند عمیقا در رفتار و کلاممان به بچه ها احترام بگذاریم و ترجیحا آنها را با پیشوند - آقا و خانم - خطاب کنیم !
و این بود که - آقای آقا رضا - افتاد سرزبانم ، و کم کم دیگر آقا رضا فراگیر شد و همه آقایش را می گذاشتند اولش ! و منشا تمام شوخی های منتسب به من هم ، از همین طفل جان گرفت که عنایات خاصه دوستان بر ساحت ِ مبارک اینجانبه ، ریزش و نزول کرد .
آقا رضا ، شرایطش خیلی خاص بود ، وقتی بار اول از بچه ها پرسیدم که کلاس چندمن ، جواب نداد و خیره شد در چشم هایم … بچه های دیگر برحسب شیطنت ، هرکسی در وصفش چیزی میگفت ..
خاله اجازه ! رضا مدرسه نمیره !
خاله اجازه اون کسیو نداره …
خاله اجازه …
من هم حرف را عوض کردم ، با آقا رضا که صحبت کردم بهم گفت که شناسنامشو آب برده بواسطه بارونی که اومده بود … برای همین نمیزارن بره مدرسه ، متوجه شدم که مادر وپدرش از هم طلاق گرفتن ، پیشه مادربزرگش زندگی میکنه، هنوزم توی کپرن ! میگفت یه خواهر دارم ولی فهمیدم که تنهاس !
اقا رضا ، تماما جمله بندی هاش اشتباهه و همیشه سخت تر از بقیه چیزی رو یاد میگیره و یا حفظ میشه … همیشه موقع درس دادن ، تنها کسی که مدام اظهار نظر میکنه اقا رضاست ، البته نظراتی میده که همیشه چند ثانیه - شخصا - توش میمونم ! بعضی وقتا فقط در طول یک جمله ام سه بار نظرشو اعلام میکنه ! از دستش بعضی وقتا عصبانی میشم !
- یه بار یکی از بچه ها وسط درس بهم گفت : “خاله جایزه نمیدی ؟ ” اقا رضاهم مقتدارنه بلند شد و اجازه گرفت و گفت :” ما اومدیم چیز یاد بگیریم و نه جایزه بگیریم ..” من فقط چند ثانیه کُپ کرده بودم از این نطق سخاوتمندانش ! بعدشم در حین پردازش جملش ، تشویقش کردم … همون موقع بود که همه یکی یکی دستشون رو بالا بردند و گفتن ما جایزه نمی خوایم ما میخوایم چیز یاد بگیریم ! صحنه فوق العاده ای بود ! …. گرچه خودش همیشه مشتاق جایزه گرفتنه ! … خلاصه همین اقا رضا همه رو جوگیر کرد اون روز ! خندم گرفته بود …
- آقا رضا عمیقا دوست داشت برود مدرسه …نمیدانم تاحالا چطور سر کلاس ها میرفته ! برایم جالب بود تماما اعدادش را برعکس می نوشت ! انگار روبروی آینه گذاشته باشی … ویا حتی چند کلمه ای را که بلد بود را برعکس می نوشت ! …
- گاهی بدونِ دمپایی و پابرهنه می آمد ، اکثر بچه ها اینگونه بودند … و من هنوز نتوانسته ام درک کنم جمله ای را که زهره بهم گفت : ” میشود سوخت ُ نسوخت ” … روی آن شن های داغ ، که بیشتر از چند ثانیه توان آن را ندارم که پابرهنه شوم ، این طفلان با آن پوست های کودکانه اشان …. آخ …… ” میشود سوخت و نسوخت ” ….
- وقتی نقاشی میکشید ، بچه ها همه اسمشان را بالای نقاشی اشان مینوشتند ، اقا رضا یواشکی می دویید و میرفت پیش اون یکی خاله ، تا اسمش را برایش بنویسد و نقاشی را میداد بهم … آقارضا هیچ وقت از مشکلاتش نگفت ، هرچی من فهمیدم بچه ها بهم میگفتند …وقتی از او می پرسیدم در جواب پاسخ دیگری میداد ، هم مادرش را دوست داشت ، هم پدرش را و حتی خواهر نداشته اش را … اما هیچ کدام پیشه او نبودند …
- نقاشی اش را برایم آورده بود ، توضیح که خواستم گفت : “ این شیطانه ، اومده با کِلاش !! این چوخ ها ( به زبان کرمانی یعنی کبوتر ) رو بـِکـُشه ، اینا هم دارن حشیش میکشن ، آدم های بَدین ، پلیس می کُشتِشون ! ” و من مثل همیشه چند دقیقه ای درگیر معنیه جمله هاش بودم !
- با دخترها ، که وضو می گرفتیم ، آخر سر و یا گاها اواسطش اقا رضا مُصر می آمد و میخواست تا ببینم وضو گرفتنش را …گرچه اصراری نداشتم تا او هم یاد بگیرد اما مشتاقانه نگاهش می کردم و برایش توضیح می دادم ! نکته جالب این بود که ما بیست چند نفر دختر با یک بطری آب همه وضو میگرفتیم اما ، این اقا رضا خودش به تنهایی یک بطری هم برایش کم بود … دست ِچپُ راستش را نمیداند ! ترفندهای مختلفی زدم تا فرابگیرد اما هنوز شک دارم … بهش می گویم این پا را مسح بکش آن یکی را میکشد و باز میخواهد از اول شروع کند و منی که زیر آن آفتاب سعی می کنم همچنان آرامش خودم را حفط کنم و نفس عمیق بکشم ! … و باز از اول ….
***
روز آخر است ، نشسته ام روبروی آقا رضا ! … روبروی چشم هایش … روبروی همان بلوز همیشگی اش، آخرین دقایق برای خداحافظی … سوره عصر را که برایم از حفظ خواند ، شانه را بهش دادم ، شانه به دست ، گوشه ی دیوار ایستاده بود و خیره مرا مینگریست که یکی یکی بچه هارا در آغوشم میفشردم و قول هایمان را باهم مرور می کردیم …با همه بچه ها دست هایمان را روی هم گذاشته بودیم و یکی یکی چیزهایی رو که یاد گرفته بودیم رو می گفتیم …
دیدمش … صدایش کردم ، نشست روبرویم ، شانه را کشیدم روی موهایش … تربت روستای هوتبان ، لای موهایش جا خوش کرده بود ، اما من عاشق آن تربت بودم ! … تربت روستای هوتبان !
شانه روان راه نمیرفت ، تاحالا کسی را با بغض شانه نزده بودم ، بُغضی که میترسیدم جلوی آقا رضا بشکند … از اینکه تا چند ساعت دیگر آن قطعه بهشت را باید ترک می گفتیم ! گزافه نمیگویم بهشت ! … بهشت من شاید همین چندتاچیزی بود که آن چند روز لای دفترم گذاشتم تا بماند …همان دفتری که برایم کربلا را کشید …همان دفتری که گذاشت تا در میان تلاطم دو حرم ، دربمانم ….. همان دفتری که رو به بهشت باز شد …. بهشتی که در جهنم گرما و بی آبی دشت مهران ، ساخته شده بود !
لحظات آخر بود ، دوربین را زوم میکردم روی صورت بچه ها تا اخرین جمله هایشان را برایم بگویند تا در اوقات دلتنگی چاره ای داشته باشم ، به آقا رضا که رسیدم در اوج تعجب گفت : ” تو مثل ِ خواهر ِ من می مونی ” اجازه ! دوستت داریم ! شمارتم داریم زنگ میزنیم ..دلمون تنگ میشه.. ” عین جملاتی که بهم گفتش …! و هنوز این جمله اش توی ذهنم داره می چرخه که به من با این ابعاد و نسبت معلمی ، به جای خاله گفت خواهر !
- حُسنیه دختری شیطون و جوان است از روستای رستمی ، هیچ وقت روستای رستمی نرفتم ، اما در همان فاصله زمانی ، تا بچه ها سوار مینی بوس بشوند سعی میکردم فرصت را غنیمت شمارم برای آشنایی با باقی اهالی دیگر روستاها ، باهاش احوال پرسی میکردم و گپ میزدم ، اونقدر که به شدت باهم صمیمی شدیم ، دیشب زنگ زده بود ،بعده سلامش بی مقدمه گفت : ” ریحانه ! ..بگو کجا دارم میرم ؟ ” و من بودم که باز موندم …
بعد سکوتش ، ادامه داد ” ریحانه یکشنبه دارم میرم مشهد ! برای اولین بار ! ” …. گفت : “ریحانه از اون لحظه ای که فهمیدم دارم لحظه شماری میکنم برای رفتن …اصلا تحمل ندارم ” پرسیدم با چی میرین : ” گفت اتوبوس ” ….
و نمیدونم میدونی یعنی چی یا نه ؟ … مایی که اگه وسیله رفتنمون به جایی مثل مشهد بر وفق مراد نباشه صرفنظر می کنیم یا هرچی … اون از جنوب کرمان ، با اتوبوسی که عیان است وصف حالش چگونه باشد با چنین ذوق و اشتیاقی برایم حالش را وصف میکند …. جنوب کرمان تا مرکز خراسان ! …لرزش صدایم را که میبیند می گوید: ” چرا ناراحت شدی ؟ کاش نمیگفتم بهت …..” و من از اشتیاقم برای مشهد رفتن برایش میگویم و اوهم با تعجب میگوید : ” شما که نزدیکتر هستید به مشهد از ما ….. ” و من در میمانم در صفا و پاکی دلهاشان که همانقدر که میدانند عاملش هستند …
من غبطه میخورم به دانسته هایشان ! …. غبطه !
- دوباره افتاده ام به شمارش … خط زدن روزهایی که دارد میگذرد وبه روز سفر نزدیک میشویم … دلم به غایتِ یک دل تنگشان است ، این بار جهادی برایم خیلی فرق میکند ، من از مسیر جهادی ، رسیدم پشت آن میله های سبزرنگ وردی بین الحرمین ..من باید برگردم به جهادی …به تربت دشت مهران برگردم … این جهادی برایم خیلی فرق میکند …. از همین الان حسش میکنم ! … از خاص ِ بودن همین لحظه هایی که بوی جهادی میدهد …. طوری که بی وضو نمیتوانم از جهادی بنویسم …
- السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
به قلم ریحانه