آفتاب روشن عشق...
باز هم سحر است و عطر تو پیچیده در آسمانها …این چندمین سحر جمعه هاست که بی تـــــــو آغاز میشود؟هنوز اذن نداده اند که این جمعه ی در راه، بیایی؟امشب میان غوغای بال ملائک، زیر آن قبه ی عاشق، حرفی از امضا نشد؟ یا ایها العزیز… با که واگویه کنیم که دردهای روزگار ما بی شما مداوا نمی شود؟و داغ دل ما از تکرار هر آدینه تازه تر می شود…و هر غدیر و در آستانه ی مُحرم عشق به سودای مَحرم شدن ، به انتظار تو می نشینیم و باز سرافکنده تر از گذشته های تلخ، دست خالی بازمی گردیم به وادی دل های سوخته ی خویش… ای صاحب تمام خوبیها وقت آن نرسیده که دل خسته ی ما را در آغوش مهرت آرامش بخشی؟زمان آن فرا نرسیده که بشارتمان دهی به التیام زخمهای خون خدا؟ای آفتاب روشن عشق، خودت بیا و برای صبر دل های بی قرار ما قرار باش… چشمان به خون نشسته کاروان دل، در انتظار تحقق وعده صبح صادق است… و ما دلخوشیم به طلوع آفتاب صبح آدینه ای دیگر… شاید این صبح تو بیایی و شعاع نور آفتاب در درخشش بی بدیل تو ناپدید گردد… |