مدرسه علمیه الزهرا (س)  نصر تهران

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

نه دی

رهبر انقلاب: روزهای سال، به طور طبیعی و به خودی خود همه مثل همند؛ این انسانها هستند، این اراده‌‌‌‌‌ها و مجاهدتهاست که یک روزی را از میان روزهای دیگر برمیکشد و آن را مشخص میکند، متمایز میکند، متفاوت میکند و مثل یک پرچمی نگه میدارد تا راهنمای دیگران باشد. روز عاشورا - دهم محرم - فی نفسه با روزهای دیگر فرقی ندارد؛ این حسین بن علی (علیه السّلام) است که به این روز جان میدهد، معنا میدهد. روز نهم دىِ امسال هم از همین قبیل است. این مردمند که ناگهان با یک حرکت روز نهم دی را هم متمایز میکنند. ١٣٨٨/١٠/١٩

‌‌

خاطرات جبهه از زبان نور الدین پسر ایران

26 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر

بعد نوشت مهم تر از اصل!
دوستاني كه مايل هستند پاي صحبت هاي نورالدين پسر ايران بنشينند،‌ اطلاع دهند.

{… کمی آب خوردم و همه نگهبان ها را جلو بردم. در مسیر رحیم باغبان را دیدم. صدایم زد: « آقا سید!» بله را گفتم و متوجه بودم که بین بچه ها زمزمه ی عقب‌نشینی هست.رحیم گفت:« منو با یکی از بچه‌ها بفرست عقب!»
- آقا رحیم امکان نداره! ما حالا تو فکر برگشتن نیستیم. به فکر گرفتن خطیم!
رحیم حرف خودش را می‌زد و اصرار می‌کرد او را با یکی عقب بفرستم. گفتم: مگه چی‌شده؟!
- به پام گلوله خورده.
کو؟!
نشانم داد و من درست همان جا که تیر خورده بود یک لگد نثارش کردم، دادش بلند‌‌تر شد!
حال هردومان گرفته بود.رحیم بدجوری درد می‌کشید.گفت:«اصلا همین جا منو بکش!» حقیقت این بود که در آن وضع بحرانی من‌ هم می‌توانستم به عقب برگردم و نظر فرماندهی همین بود اما فکر می‌کردیم رو به جلو بدوم شاید گره این کانال لعنتی باز شود.
بعد از این حرف‌ها دیگر کسی لب باز نکرد تا از عقب نشینی حرف بزند. به بچه‌ها گفتم:«همه‌تون بیاین جلو! هرچی موشک و آر‌پی‌جی و مهمات دارین با خودتون بردارین شاید‌ تونستیم جلو رو بزنیم و خطو بگیریم!» زیر آتش شدید توپخانه به سوی کانال دویدم.
…
آرپی‌جی زن‌ها از کانال خارج شدند و از دو‌‌سوی کانال دشمن را هدف گرفتند. یکی از بسیجی‌ها را دیدم که پسر کوچک‌اندام و کم‌‌سن و سالی بود و به بچه‌ها موشک آرچی‌جی می‌رساند. تیربارچی عراقی او را دید و زد. جلوی چشمان ناباور ما حدود هفده هجده گلوله به بدن او خورد! صحنه درست مثل بعضی فیلم‌های سینمایی بود؛ گلوله ها به بدن نحیفش می‌خوردند و او با هر‌گلوله تکانی می‌خورد اما زمین نمی‌افتاد. موشک‌های آرپی‌جی را هم دستش گرفته بود و زمین نمی‌انداخت! تیربار عراقی دست‌بردار نبود. بچه‌ها صحنه را می‌دیدند.محمد نصرتی تاب نیاورد، بلند شد تا تیربار عراقی را بزند اما او را هم زدند.مطمئن بودم هر دو به شهادت رسیدند…}

سید‌نورالدین! نامی که با شنیدنش خنده و گریه توام به سراغت می‌آید. رزمنده ی 18 ساله‌ی آذری شوخ‌طبع و خوش‌بیانی که به‌قول خودش وقتی در جبهه لب به سخن می‌گشود در همان دقایق اولیه، صدای خنده ی جمع بلند می‌شد.کسی که گاها در جایی که باید گریه کند هم می‌خندید! و همین خنده‌ها روحیه ی مقاومت رزمنده‌ها را تقویت می‌کرد.

مجروحیت‌های جنگی سید نورالدین بیش از بیست بار او را به اتاق عمل کشاند! از سوختن در آتش عقبه ی آرپی‌جی خودی و بیرون ریختن روده‌ها و افتادن از کوه و قفل شدن فک بگیر تا از دست دادن سلامت یک چشم و موارد دیگری که در اینجا نمی‌گنجد و باید در خود کتاب خواند. با‌ مطالعه‌ي بعضي صفحات گمان مي‌شود نورالدین با این زخم‌هایی که دارد زنده از اتاق عمل بیرون نخواهد آمد اما کتاب هفتصد صفحه‌ای «نورالدین پسر ایران» و تصاویر میان‌سالی نورالدین شاهدیست بر زنده‌بودن این دلاور آذربایجانی.

سید‌نورالدین هیچ‌وقت دوره‌ی درمانش را در بیمارستان و حتی خانه تکمیل نمی‌کرد! زخمش درمان شده نشده راهی جبهه می‌شد و معتقد بود زخم‌هایش با حضور در جبهه و جمع با‌صفای رزمندگان بهبود می‌یابد و فی الواقع هم همینطور می‌شد!

البته گاهی اوقات در روز‌های سرد جبهه، فکش به خاطر اثابت ترکش - که یادگار سال های اول حضورش در جبهه بود- قفل می‌شد و مجبور می‌شد به مدت چند روز و يا حتی دو هفته،‌ فقط با مایعات تغذیه کند ولی چون کمبود نفرات جبهه را باتمام وجود لمس کرده‌بود با همان وضع هم حاضر به ترک جبهه نمی‌شد.البته بعدها برای مشکل فکش چاره‌‍ای اندیشید. دو تا از دندان‌هایش را کشید تا در دوران قفل بودن فکش بتواند غذا بخورد!

در‌میان صفحات کتاب ،خاطرات مربوط به شب‌های عملیات و حضور خدا و عنایاتش بر‌رزمندگان، چیز دیگرست! مثلا آن‌جایی که سید‌نورالدین نقل می‌کنند:«در یک لحظه بلم وسط آبراه شروع کرد به چرخیدن دور خودش. نفس از سینه بالا نمی‌آمد! قایق گشتی عراقی با‌ نور‌افکن روشن به سمت ما پیش می‌آمد و ما وسط آبراه متحیر مانده بودیم. یک لحظه فکر‌کردم دیگر همه چیز تمام شده، آه در‌ گلویم گلوله شد. هیچ راه گریزی نبود. قایق عراقی نزدیک‌تر می‌شد و ما مستاصل. در آخرین ثانیه‌ها توانستیم بلم را از وسط به کنار آبراه بکشیم، حال غریبی بود، غریب و بی‌نظیر.انگار تمام ذره‌های وجودم با خدا به‌نجوا نشسته بودند که«خدایا این نور و این دشمن را کور کن» به وضوح صدای صحبت عراقی‌ها را می‌شنیدم.قایق به ما رسید. سرم را پایین انداختم و بلافاصله روشنایی نورافکن را که از رویم رد شد؛ حس کردم.حتی بدنه‌ی قایق به بلم ما خورد اما ما بدون هیچ عکس‌العملی همچنان آرام نشستیم. قایق در کمال ناباوری حتی زیر نورافکن متوجه بلم ما نشد و از کنار ما گذشت. وقتی سرم را بالا گرفتم و دور شدنشان را دیدم دلم از شوق می‌لرزید.زبانم به حرف آمد که « ای آللاه ، سن نه بویوک آللاه سان! نه کریم آللاه سان»

نورالدين‌ پسر ايران كتابيست كه قطعا ارزش خواندن دارد و درد ما تازه بعد‌ از خواندن كتاب شروع مي شود. رزمندگان و شهدا در دوران هشت سال دفاع مقدس به نوعي سبك زندگي اسلامي را در جبهه ها تصوير كردند و وظيفه ي ما بود كه سبك زندگي اسلامي را از جبهه ها به جامعه مان بكشيم ولي افسوس كه هنوز هم با‌گذشت سال ها سبك زندگيمان غربيست و اندر خم كوچه اول مانده‌ايم و براي نورالدين‌ها در اين دنيا جوابي نداريم چه رسد به آن‌دنيا!

و در پايان به قول سرکار
خانم سپهری نویسنده کتاب، نورالدین رزمنده‌ای است که شادابی و جوانی‌اش را به مناطق جنگی برد و با زخم‌های ماندگار به شهر بازگشت؛ هنوز اثرات گازهای شیمیایی، عذاب غیرقابل درک فک ترکش خورده و ترشح لاعلاج اشک و عفونت از چشم نورالدین عافی ادامه دارد و این علاوه بر زخم‌هایی ست که خاطره شهادت هر رفیق بر جان او باقی گذاشته است.


 

حکمت ۴۷۴: پاداش مجاهد شهید در راه خدا بزرگتر از پاداش عفیف پاکدامنی نیست که قدرت بر گناه دارد و آلوده نمیگردد.همانا عفیف پاکدامن فرشته ای از فرشته هاست.
مرتبط:
دست نوشته ی رهبری بر کتاب خاطرات نورالدین پسر ایران
پسر ایران برای اجرای فرمان امام دوهزار تومان جریمه شد

رامیان
 4 نظر

سر تا پا گوش باش

23 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر

خیلی وقت ها در قرآن خدا ی متعال وقتی می خواهد از عملی منع کند یا

به کاری تشویق کند به جای اینکه در قالب یک معامله، سود یا 

زیان آن کار را بگوید محور را می برد روی حب و بغض خودش…

مثلا می گوید تعدی نکنید، چرا؟ چون من معتدین را دوست ندارم

نمی گه اگر تعدی کنید پوست از سرتون می کنم و چنین و چنان…

این طور حرف زدن برای سطح بالای بندگی و بنده های حسابی خداست

یک جا هم فرموده:

لا یحب الله الجهر بالسوء من القول الا من ظلم (148/نساء)

 «خداوند صدای بلند رو دوست ندارد مگر کسی که بهش ظلم شده باشه»

حالا حواست جمع باشه، مخصوصا در مقابل پدر و مادر….

 3 نظر

فتنه می بارد از این سقف مقرنس ، برخیز !

23 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر

وقتی فقط سه روز وقت داری برای بودن با کسی که .. کسی که .. کسی که در کلمات نمی گنجد ، آن وقت ماراتن ت شروع می شود برای گذارندن بهترین لحظه ها ..

 

وقتی سهم ت می شود همین سه روز ، مغزت جدا می دود و خودت جدا .. می دوید که شاید برسید ولی ..

سه روز که تمام می شود می بینی تصوراتت ، برنامه ریزی هایت با باد رفته !

می بینی نه باری از دوش ش کم کرده ای ، نه حتی گذاشته ای لحظاتش عادی بگذرد ..

می بینی استخوان در گلویش را ناخنک زده ای ..

می بینی خراب کرده ای ..

بعد با خودت می گویی لعنت به این دست هایی که اینقدر ناتوانند از برداشتن باری یا بیرون کشیدن تیغی ..

ببخش ..

ببخش که این روزهایم برخورده بود به طوفان 4 فروردین و می دانی که باز مهمان های کویری دارند می رسند و باز ..


پ ن : تا یک قدم غافل شدم ، یک عمر راهم دور شد ..

پ ن : “ماتیلد” قصه ی “من او را دوست داشتم” نباش . خودت باش ، همانی که در کلمات نمی گنجی ..

به قلم حجت الامسال فاطر

 7 نظر

هذا مقام...

23 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر

«حجره» اگر چه برای مخاطب‌های سریال‌های تلویزیون یادآور حجره‌ی فروش تره‌بار و حشمت فردوس و ستایش باشد(!) اما برای عده‌ای هم «زندگی»ست. همان اتاق سه در چهار با موکت‌هایی که تقریبن کسی سن‌شان را نمی‌داند و احتمالن گلیمی که منتهای اشرافیت حجره‌ای‌ست! اتاقی که پر شده از خاطره‌های تو در تو… از هم حجره‌ای‌های جدید که معلوم نیست کدام‌شان از کدام دسته است. ممکن است نیمه شب «هذا مقام…»(1)ش بیدارت کند. یا این‌که از گرهی که در مطلب درسش افتاده بی خوابی بکشد. یا هر روز برای تمرین روضه هم شده اشکت را در آورد. یا… حجره پر است از خاطره‌ی شب‌های امتحان، قیلوله‌های(2) لذیذ، بحث‌های سیاسی، گعده‌ی روزهای خلوت‌تر، «توسل» و «عاشورا» و ختم صلوات‌های حجره به حجره… اگر زبان باز کند این دیوار، حکایت‌ها دارد از منبرهای تمرینی برای کتاب و میز و بالش! و روایت‌های گونه‌گونی از رمضان‌های شبْ بیدار… حال و هوای یک اعتکافِ مدام زیر سقف گنبدی، ماجرای رازگونه‌ی این گوشه‌ی بی عزلت است. زندگی ساده‌ای در جمع «انزوا» و «اجتماع»، «وحدت» و «کثرت» است. درس یک جور دیگر است و خواندنش دیگرتر! روزمرگی‌ها فرق می‌کند. تمرین زندگی‌ست. زندگی با دهه‌ی فجر و حتا زجر! که «الدهر یومان…»(3) کارگاه کارورزی زندگی کردن. و البته تجربه‌ی ناشناخته بودن. آن قدر که وزن نگاه‌های غریب را می‌شود حس کرد. این‌ها کلمات مختصری‌ست که برای کسی که فضای زندگی طلبگی را لمس کرده مفصل است و به لحظه‌های بسیاری اشاره می‌کند. برای کسی که رشته‌ی تحصیل و مسلک زندگی‌اش را هم‌زمان انتخاب کرده. روزهایش پر است از جاذبه و جذابیت‌هایی که برای دیگران غریبند و بسا بی معنا. دردهایی می‌کشد از جنس دانستن که دانایی درد دارد. زندگی‌اش درس است و درسش را زندگی می‌کند. مبدأ ساعت‌های روزانه‌اش اذان است. هر روز پر می‌شود از سوآل و کنار می‌آید با پرسش‌هایی که هیچ ارتباطی با او ندارند! از یارانه‌های بی هدف تا سِحر و رَمل… مقتدای نماز دیگران می‌شود حتا گاهی با اکراه. کوتاه می‌آید در برابر اسلام‌شناسان یک شبه‌ای که بی منطق، فسلفه‌اش را به چالش می‌کشند. در دو راهی روحانیت و جسمانیت، روح را انتخاب می‌کند که می‌داند از روح خود در انسان دمید. حکایت غریبی‌ست و روایتش سنگین… و از نقص سخن پناه می‌بریم به همان کتیبه‌ای که بالای ورودی نوشته:«فیه رجال یحبون ان یتطهروا والله یحب المطهرین»(توبه-108)

پانوشت: 1-«هذا مقام العائذ بک من النار» ذکری در نماز شب
2- خواب پیش از اذان ظهر
3- «الدهر یومان، یوم لک و یوم علیک» زمانه دو روز است. روزی برای تو و روزی بر تو…(روایتی از امیرالمومنین علیه السلام)

به قلم زیبای طلبه اُ منفی

 4 نظر

شهیدم کن مولا

23 فروردین 1391 توسط الزهرا (س) نصر

شهید نوشت۱:

فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می روند سر خاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می گفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»

.

.

بوسه ی حضرت آقا را بر تابوت شهید سرفراز علی صیاد شیرازی یادتان هست؟ زانو زدن مقام عظمای ولایت در برابر تابوت صیاد!

شهید نوشت۲:

احتمالاً زمستان سال 68 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند كه اجازه اكران از وزارت ارشاد نگرفته بود.

سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و … در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا سلام الله عليها بي ادبي مي‌شد.

من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور، ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني روشنفكري خودمان قضيه را حل كرديم. طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم اما يك نفر نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا لعنتت كند! چرا داري توهين مي‌كني؟!

همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني. كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: «آقا را مي‌شناسي؟»
گفت: «سيد مرتضي آويني است.»

 3 نظر
  • 1
  • ...
  • 605
  • 606
  • 607
  • ...
  • 608
  • ...
  • 609
  • 610
  • 611
  • ...
  • 612
  • ...
  • 613
  • 614
  • 615
  • ...
  • 734

.

ذکر روزهای هفته

مدرسه علمیه الزهرا (س) نصر تهران

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • اهل بيت عليهم السلام
    • امام اولمان را بشناسیم
  • توصيه هاي تربيتي
    • در محضر استاد
    • نکات تفسیری
  • اسماء الله الحسنی
  • فاطمیه
  • نکته های قرآنی
  • دعا و نیایش
  • سبک زندگی
    • شهدا
    • امام خمینی (ره)
    • شناخت پیامبران
      • سفرنامه مکه
    • زندگی به سبک شهدا
    • فرهنگی
  • در محضر استاد
    • بیانات امام خامنه ای
      • اخبار مدرسه
    • در محضر رهبری
    • سلسله مباحث حیا در بُعد تربیتی
  • نکات خانه داری
  • نکته های ناب
  • در محضر اهل بیت
  • کلام امام
  • احکام
  • سلامتی
  • ماه خدا
  • اخبار
    • معرفی امامزاده های ایران
      • محرم نوشت ها
        • دلنوشت های طلاب
          • آموزش آشپزی
          • ویژه نوشته های دهه فجر
          • خوش نوشته
        • توصیه های سلامتی
      • نکته های جالب
  • محرم
  • پژوهش
    • مستوره آفرینش ( بیانات رهبری در باره زن و خانواده )
    • فناوری اطلاعات
    • پژوهش ها و تحقیقات پایانی طلاب
    • مقاله نویسی
    • مقالات مفید
  • مسابقات پژوهشی

جستجو

  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس