فتنه می بارد از این سقف مقرنس ، برخیز !
وقتی فقط سه روز وقت داری برای بودن با کسی که .. کسی که .. کسی که در کلمات نمی گنجد ، آن وقت ماراتن ت شروع می شود برای گذارندن بهترین لحظه ها ..
وقتی سهم ت می شود همین سه روز ، مغزت جدا می دود و خودت جدا .. می دوید که شاید برسید ولی ..
سه روز که تمام می شود می بینی تصوراتت ، برنامه ریزی هایت با باد رفته !
می بینی نه باری از دوش ش کم کرده ای ، نه حتی گذاشته ای لحظاتش عادی بگذرد ..
می بینی استخوان در گلویش را ناخنک زده ای ..
می بینی خراب کرده ای ..
بعد با خودت می گویی لعنت به این دست هایی که اینقدر ناتوانند از برداشتن باری یا بیرون کشیدن تیغی ..
ببخش ..
ببخش که این روزهایم برخورده بود به طوفان 4 فروردین و می دانی که باز مهمان های کویری دارند می رسند و باز ..
پ ن : تا یک قدم غافل شدم ، یک عمر راهم دور شد ..
پ ن : “ماتیلد” قصه ی “من او را دوست داشتم” نباش . خودت باش ، همانی که در کلمات نمی گنجی ..
به قلم حجت الامسال فاطر