پادشاه - به هر دلیلی - پدرش را به زندان برده بود و نبود پدر شده بود آغاز همه ی بدبختی ها و مشکلاتشان.
از دست دادن زمین و بیماری مادر و فقر و هزینه های کمر شکن و خشک شدن لبخند بر لبانشان…
تا اینکه پادشاه “بار ِ عام” داد…
هر که هر چه می خواهد به پادشاه بگوید تا برآورده اش نماید…
پسر رفت…
از پادشاه زمین خواست٬ در خواست پزشک حاذق کرد٬ مبلغ زیادی پول گرفت اما…
پادشاه شناخته بودش…
گفت: مطمئنی خواسته ی دیگری نداری؟
چیزی یادش نیامد… تشکر کرد و رفت….
آن طرف تر وزیر صدایش کرد.
از او پرسید: از چه زمانی این همه مشکل و سختی بر سرتان آوار شد؟
آهی کشید و گفت: از زمان زندانی شدن پدر…
وزیر آن سو را نشانش داد و گفت نگاه کن چه می بینی؟
پسر رد انگشت وزیر را گرفت و نگاهش به ناگاه به نگاه پدر از پس میله های زندان افتاد…
پنجه بر میله ها انداخته بود و پسر را می نگریست…
وزیر گفت: اگر آزادی پدرت را می خواستی همه ی مشکلاتت را حل کرده بودی…
***************************************************************************
رفته بود مکه. خوب به ذهنش سپرده بود که وقت نگاه به خانه ی خدا حاجتش را از خدا بخواهد…
با خودش می گفت: خدا “بار عام” داده است…
خودش قول داده به هنگام اولین نگاه به خانه اش سه حاجت بنده اش را برآورده می کند…
نکند چیزی جز آزادی پدر را بخواهم…نکند دعایی جز فرج بر لبم بیاید…
زیر لب می گفت: خدایا به دلم نگاه نکن که چه ویران و پر آشوب است… که پر از نفاق و دو رویی ست…
خواسته ام بر سر زبانم داد می زند… بابایم را برسان… تو که اصدق القائلینی…
********************************
حالا دیگر راه ورود به مکه را هم بسته اند…
زهی خیال باطل…
اگر آقا بیاید مگر ما قرار است برای رسیدن به خدمت ارباب از این ها اذن ورود بگیریم؟؟؟
بقلم بانو بومدل