تنها صحنه ای که از سریال خانه سبز توی ذهنم مونده؛ اون لحظه ای که عاطفه توی آشپزخونه نشسته و به پرونده های وکالتش میرسه! نمی دونم چرا فقط و فقط این صحنه توی ذهنم مونده و هرچند وقت یکبار بهش فکر می کنم! جالب اینه که دیگه هیچی نه از اون قسمت یادم میاد و نه از بقیه قسمتهاش!دیشب وقتی داشتم کانال عوض می کردم اتفاقی همون صحنه خانه سبز جلوم ظاهر شد و مات بهش نگاه می کردم.
ماجرای زنی بود که سهمش رو می خواست! سهمی که نه میشه کمی حسابش کرد و نه کیفیتش به چشم میاد! سهم اون توی خوشبختی، پیشرفت، آرامش و هزار و یک چیز دیگه مرد و خانواده که از همین سه کلمه کیفی و کلی مشتق میشن.
اما واقعا این سهم قابل حسابه؟ سهم مادر من توی پیشرفت پدرم چقدره؟ دوستی دارم که چند سال پیش ازدواج کرد با مردی که هیچی نداشت جز توکل و اعتماد به نفس. شوهرش اون موقع دانشجو بود و هنوز هم دانشجوئه! فاطمه سر کار میره و فضای امنی رو ایجاد می کنه تا حمید بتونه با استعدادهای فوق العاده ای که داره یه روز شکوفا بشه و بتونه اون و بچشون رو خوشحال بکنه! فاطمه از زندگیش خیلی خیلی راضیه! دیشب داشتم فکر می کردم آیا اون هیچ وقت از حمید سهم این ۸ سال رو می خواد؟ آیا اون یه روز به چرایی کارش فکر می کنه؟
ما زنها کجای این معادله پیچیده ایستادیم؟
بعد از این سوال بود که به خودم گفتم این معادله اصلا پیچیده نیست! یه معادله سر راسته که از بس جوابش رو و مشخصه فکر می کنیم غلطه! نه کاملا درسته…
زنها نه برای مردها و نه برای هیچ کس دیگه بلکه برای انسانیت و بندگیه که ایستادن و از سهمشون حرف نمی زنن! از حقشون نمی گن! چون با صحبت از حق افق دید کوتاه میشه ولی سخن از کرامت، افق را تا انتهای هستی بلند می کنه؛ نه قد کوتاه حقی که فقط به ۷۰ سال زندگی محدوده. اونها با این کار لذت می برن! از افق بلند مست می شن. کمک به رشد دیگران و خودشون. این اصل قضیه است. حفظ شان و کرامت انسانی باعث میشه به من فکر نکنن بلکه به ما و جمعی که میتونه حافظ تمامی منافع بندگان خدا باشه فکر کنن و به سمتش برن و درست مثل مردها برای حفظ همه چیز بجنگن.
زندگی یه جنگ بی پایانه و همه ما وسط این میدونیم! کی میتونه از این میدون در بره جز آدمای بی بو و بی خاصیت؟
همون دیالوگ عاطفه جواب همه سوالاست: چرا زنها برای زنها؟ چرا زنها برای مردها نه؟ چرا مردها برای زنها نه؟ مهم حق و عدالته…
من معتقدم زندگی یعنی حق سالاری
بقلم س. دانشور