نامش آمنه بود . مادر لقبش را سکینه گذاشت . یعنی دریای وقار و آرامش . تمام عمرش سکینه بود. همان طور که مادرش همان اول فهمید . سکینه دختر رباب بود . خواهر علی اصغر…
آمده بودند خواسگاری سکینه . پاسخ حسین(ع) منفی بود . گفته بود : دخترم دائم محو در جمال ازلی است . ایامش هم غرق عبادت و راز و نیاز با خداست … با افتخار گفته بود .
انگار دنیا روی سرش آوار شده باشد . چشم هایش سیاه تاریکی می رفت . بابا راهی میدان بود و از او جز گریه هیچ کار دیگری ساخته نبود . حسین(ع) همان موقع این شعر را برای سکینه و چشم های خیسش گفت : سکینه ی خوبم ! بهترین زنان ! بعد از مرگم گریه هایت زیاد خواهد شد . حالا که جان در بدن دارم دلم را با اشک هایت مسوزان …
اسب آمده بود اسب بی سوار آمده بود و طاقت اصرارهای دختری را نداشت که میان ضجه هایش مدام میگفت : برگرد پدرم را بیاور . تنها راهایش نکن . برگرد پدرم را از میان دشمنان بیاور. آنها مجروحش میکنند . برگرد…
آنقدر گفت تا از هوش رفت . وقتی به هوش آمد دیگر اصرار نکرد . فقط نزدیک تر شد . آرام ، جوری که بقیه نشنوند پرسید : اسب بابا ! پدرم را آب دادند یا لب تشنه …؟
ده روز کربلا تمام شده بود . حالا دیگر داشتند می رفتند . نه! داشتند می بردنشان . کاروان اسرا کنار قتلگاه رسید . دیگر تحمل سکینه تمام شده بود . خودش را بر پیکر خونین پدرانداخت و انقدر گریه کرد که دوست و دشمن به گریه افتادند . وقتی به زور از پدر جدایش کردند گفت : خودم از گلوی بریده شنیدم که می گفت :
شیعتی ما ان شربتم ماء عذبٍ فاذکرونی او سمعتم بغریبٍ او شهیدٍ فاندبونی
شیعیان من! هر زمان که آب گوارایی نوشیدید، مرا یادکنید و اگر سرگذشت غریب و شهیدی را شنیدید، بر من بگریید!
مقصد سفرش بیت المقدس بود و حالا به نزدیکی های شام رسیده بود . سهل بن ساعد انصاری بود از اصحاب رسول خدا . صدای جشن و سرور را که شنید جویای علتش شد . عید خاصی بود ؟ گفتند نه! سر حسین است که از عراق برای یزید هدیه آورده اند . ماتش برد . جلوتر رفت . سر پیامبر را دید که لابه لای پرچم های برافراخته بر نیزه است . پیامبری که دیدنش همه ی افتخار زندگی او بود و حالا این سر..
پیرمرد مانده بود چه کند . به طرف بانوانی رفت که سوار شترهای بدون پوشش بودند . به اولین زد که رسید خودش را معرفی کرد . پرسید کاری هست که بتواند برایشا انجام دهد . بانوی سوار بر شتر فقط گفت : به حامل سر بگو جلوتر حرکت کند تا چشم مردم به حرم پیامبر نیفتد ! چقدر باوقار بود . چقدر آرام بود . نامش را پرسید . گفت : سکینه ام ، دختر حسین.
شب های شام بود . شب های سخت و طولانی شام . خواب بانو را دید . خواب فاطمه(س) را . به دامنش آویخت . تمام روزهای گذشته را در اغوشش گریست . داشت دردودل می کرد . شکایت می کرد . برای چشم های مهربان مادربزرگی که هیچ وقت ندیده بود تعریف می کرد که چه شد ، چه کردند …تا گفت پدرم را کش… دل بانو لرزید . گفت سکینه جان دیگر نگو . قلبم را پاره کردی . این پیراهن پدرت است . نگهش داشته ام تا زمانی که خدا را ملاقات کنم !
از خواب پرید . شب های شام بود . شب های سخت و طولانی شام . خواب شیرینی بود . انگار دلش کمی سبک شده بود .
بقلم بانو صاد