ما رایت الا جمیلا
هفته پیش یکی از دوستان پیشنهاد کرد کتاب «دختر شینا» را بخوانم. کلی از کتاب تعریف کرد. بعد هم گفت قرار است همين روزها، جلسه نقد کتاب باشد و بیایید تا دربارهاش حرف بزنیم. راغب شدم که حتما کتاب را بخوانم و برای اولین بار فضیلت خرید کتاب از کتابفروشی را ترک کردم و به خرید تلفنی کتاب تن دادم.
میان شلوغیهای اول هفته و مهمانداری و کلنجارها و کجخلقیهای خودم زنگ زدم به سامانه اشتراک محصولات فرهنگی(سام)که برایم یک کتاب بیاورد. خانم خوشاخلاق و خوشبرخوردی گوشی را برداشت و سفارش گرفت و گفت که ساعت توزیع کتابشان هم سه تا هفت بعد از ظهر است. بخاطر مهمانِ بعد از ظهرم مجبور بودم یکی دو ساعت زودتر خانه باشم. ساعت دو و نیم رسیدم خانه و پیکِ سامانه سام ساعت سه و نیم کتاب را آورد. بساط مهمانی را آماده کرده بودم. چای را دم کردم و نشستم روی کاناپه کنار هال. کتاب را باز کردم و شروع به خواندن کردم. یک ساعت و نیم گذشته بود و من بدون آنکه سرم را بلند کنم و متوجه زمان باشم صد و چند صفحه از کتاب را خوانده بودم. مهمانم دیر کرده بود. توی دلم دعا میکردم که دیرتر بیاید تا بشود صفحات بیشتری از کتاب را بخوانم. حالا بماند که مهمان هم رسید و بقیه کتاب ماند برای آخر شب. اما بهرحال همان شب اول، خواندنش را تمام کردم.
دختر شینا قصهي همسر یکی از سرداران دفاع مقدس است. خاطرات قدمخیر محمدیکنعان همسر حاج ستار ابراهیمیهژير. خاطرهنگار کتاب بهناز ضرابیزاده است. کتاب را انتشارات سورهمهر چاپ کرده است. از اسم کتاب میشود حدس زد که قهرمان این قصه باید یک زن باشد. زنی بنام «دختر شینا». ضرابیزاده در مقدمه کتاب از خودش و عزمی که برای نوشتن خاطرات این زن داشته است میگوید. از چگونگی خاطره نگاریش. مقدمه را آنقدر خوب نوشته که اگر کتاب را بی مقدمهاش بخوانی حتما چیزهای زیادی را از دست دادهای. مقدمه خیلی بیشتر راغبت میکند به خواندن کتاب. اما به سطرهای پایانی مقدمه که نزدیک میشوی دلت هری میریزد پایین. ته دلت خالی میشود وقتی میفهمی قهرمان قصهات -همین زن که قرار است خاطراتش را بخوانی- تقریبا سه سال قبل درگذشته است. بغضت میگیرد. انگار انتظار داشتی این زن زنده باشد حالا که قرار است قصه اش را بخوانی .
دختر شینا خاطرات زنی روستاییست از خودش، همسر شهیدش و زندگیش که نمونه بارز یک زندگی ایرانی- اسلامیست. روایت یک زندگی ساده و مومنانه که همه چیزیش درست و حسابشده سر جایش قرار گرفته است. قصه از کودکی قدمخیر آغاز میشود. دختری که بسیار مورد توجه و علاقه پدر و مادر و علیالخصوص پدرش است. رابطه پدر و دختر آنقدر زیبا و واقعی و دوست داشتنیست که در تمام قصه بیشتر از هر چیز خودش را نشان میدهد. بعد از آن ازدواج قدمخیر با حاج ستار است. از ازدواج سادهای که با همه سادگیش با آداب رسوم محلیِ روستایی در همدان گره میخورد تا تشکیل زندگی و همراهی این زن و مرد در پیچ و خم روزهای با هم بودن. ازدواجی که روزهای اولش با سالهای پایانی حکومت پهلوی و مبارزه مرد خانه عجین شده است و بعد از آن روزهای اولین انقلاب و مردی که به عشق امام و انقلاب روانه همدان میشود تا در دادگاه انقلاب به مردم خدمت کند. قدمخیر در تمام این روزها تنهاست. مردش کنارش نیست. اما مثل تمام خانوادههای ایرانی اقوام و فامیلهایی دارد که همیشه کنارش هستند و نمیخواهند او تنها باشد. در جای جای قصه رد پای کمک افراد فامیل در ساختن خانه و بچهدار شدن و نگهداری بچهها و پرکردن اوقات تنهایی قدمخیر دیده میشود. بالاخره زن بخاطر کار همسرش خانواده و روستایش را رها میکند و راهی همدان میشود.
جنگ که شروع میشود خاطرات زندگی مشترک قدمخیر و حاجستار رنگ دیگری میگیرد. قدمخیر با بچه هایش در همدان تنها میماند و مردش عازم جبهه میشود. مثل همه ما زنها خیلی وقتها دلش از اینهمه تنهایی و دربهدری میگیرد. غر میزند که چرا مردش تنهایش گذاشته و باز مثل همه ما زنها با کمترین محبت و توجه دلش راضی میشود. اینبار در همدان اگرچه از خانواده دور است اما همسایهها و دوستانی دارد که مثل خانواده دوستش دارند و در بزرگ کردن بچه ها کمکش میکنند. صمیمیت فضای مردم و کشور در روزهای جنگ و تحمل سختیهای آن به خوبی وصف شده است. آدمهایی که هر کدام یک جوری پای آرمانهایشان ایستادهاند. چه مردهایی که در خط مقدم جبهه با دشمن میجنگند و چه زنها و بچههایی که چشمانتظاری و کمبودهای مادی و سختیِ خانههای بی مرد را تحمل میکنند. فضایی کشور در دوران جنگ همان فضاییست که فضیلتهای اخلاقی آنقدر در آن پررنگ است که کسی برای جنگ و تحریم و کمبودهای اقتصادی غر نمیزند. دختر شینا تمام این روزها را بدون مردش در کنار بچههای قد و نیمقدش تجربه میکند. در سرمای زمستانهای همدان نفت خانهاش تمام میشود. پیت نفتش را در صفهای طویلی که مردم پیتهایشان را زنجیر میکردند توی نوبت میگذارد و بعد خودش دست تنها پیتها را یکییکی و با سختی به خانه میبرد. توی صف نان میایستد و دلشوره بچه هایش را دارد که نکند توی خانه بلایی سرشان بیاید. چندین بار از توی صف میرود خانه و برمیگردد تا بالاخره نویتش برسد. هربار هم توی کوچههای یخزده همدان لیز میخورد اما خم به ابرویش نمیآورد. وقتی قرار میشود که برود جنوب توی پادگان ابوذر که به مردش نزدیکتر باشد با ذوق و خوشحالی عازم جنوب میشود و همه زندگیش را در یک اتاق پادگان خلاصه میکند. کنار این زن اما مردیست که علیرغم روزهای مبارزه و جنگ همسر و فرزندانش را فراموش نمیکند. یادش هست که هربار که از جبهه برمیگردد بچه ها را ببرد خرید و ساعتهایی را به آنها اختصاص دهد. یادش هست که با اولین پساندازهایش برایشان یک خانه بخرد. یک سرپناه. بلد است، وقتی قدمخیر دلش از نبودنهای مردش و از سختیهایی که بی او میکشد، میگیرد چطور دلش را بدست آورد. مردی که محبت کردن بلد است. مردی که برای خانوادهاش دست و دلباز است. بلد است بهترینها را برای خانوادهاش بخواهد و درعين حال در تمام این لحظات دلش با همه فرزندان شهداست. فرزندان دختر و پسرش را به هم ترجیح نمیدهد و برای وجود همهشان قدردان خداوند است. این مرد با همه خوبیهایی که دارد حتما باید همسر یک زن خوب به نام قدمخیر باشد.
روایت قدمخیر و حاج ستار ابراهیمی روایت خوشبختیهای کوچک و بهانههای کوچک خوشبختی در شرایط سخت زندگیست. اما یک جای این قصه اشکال دارد. از اسم قصه اینگونه برمیآید که قصه باید قصه «دختر شینا» باشد. اما مثل قصه همه همسران سرداران شهید، قصه دختر شینا هم بیشتر از آنکه قصه قدمخیر محمدیکنعان باشد قصه حاجستار است. دختر شینا یک روایت زنانه است از یک مرد. یک روایت زنانه است از جنگ. یک روایت زنانه است از مقاومت. دختر شینا روایتیست مثل روایت هزاران همسر شهید دیگر. مثل قصهي همسر حاج همت. مثل قصه همسر چمران و باکری و دیگران. روایت دختر شینا قصه همه زنهای ایرانیِ جنگ است. روایت زنان مقاومی که که دوش به دوش همسرانشان ایستادند اما نخواستند که دیده شوند. روایت همه زنهای جنگ که بیش از خودشان، مردانشان و رشادتهای آنان را تعریف کردند. روایت زنهایی که با تمام شدن همسرانشان قصه آنها هم تمام شد و هیچکس از آنها نپرسید بعد ازشهادت همسرانتان چطور زندگی کردید. چقدر سختی کشیدید. دختر شینا همان روايت «ما رايت الا جميلا»ست.
کتاب دختر شینا هم درست با شهادت حاج ستار تمام میشود. هیچ جای این کتاب روایتی از روزهای بعد از شهادت حاج ستار و زنی که به تنهایی 5 فرزند خود را بزرگ کرده است نیست.
کتاب که تمام میشود دلت میسوزد از اینکه قدمخیر هم زنده نیست تا لااقل به بهانه مصاحبه يا سخنرانی یا چيز دیگری از او قصه روزهای بعد از حاج ستارش را بپرسی.
دختر شينا از معدود کتابهایی بود که بعد از خواندنش آن را بوسیدم و در مقابل اینهمه زيبايي و سادگی و عشق و خوشبختی سر تعظیم فرود آوردم.
طبیعتا خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم خانم بهناز ضرابیزادهی عزیز، این کامنت رو ذیل این پست مرقوم فرمودند:
«سلام دوست عزیز! ممنون از این که کتاب دختر شینا را با آن علاقه خوندی و با این حوصله کمنظیر در موردش نوشتی. وقتی نگاهها و نظرات شما دوستان را در باره کتاب میخونم بر خودم میبالم که در کشوری زندگی میکنم که مردمش هنوز کتابخوانند و البته قدرشناس. قدمخیر بیشک زن صبوری بود که به خاطر خدا صبر پیشه کرد و براستی خداوند پاداش صابران را به نیکی عطا میکند و چه پاداشی بهتر از اینکه او با این کتاب بعداز مرگش دویاره متولد و انشاالله جاودانه خواهد شد.»
امیدوارم که خداوند به ایمانشون و به قلمشون برکت بده.
بقلم بانو سمیرا