انگار که کم کم بخواهد حالی َت شود که ایها الانسان ؛ مدبر الامور ، تو نیستی … بیا و تمام ِ هستی ات را بسپار دست ِ خود ِ رحمانش !
حالا فانوسم را آتش میکنم و راه می افتم …. توکلت ُ …
… ؛ باور کن تمام وجودت درد میگیرد از خیال ِ اینکه ” يا محول الحول و الاحوال َت ” را در تهران ، پای سفره های شهر باید زمزمه کنی و چند ماه توسلِ پای سجاده َت برای حضور در - لحظات ناب ِجهادی - مستجاب نخواهد شد !
و چند روز بعد حال َت دیدنی است وقتی به آنی خبرت میدهند که بین شش نفر اعزامی به جهادی ، میتوانی ساک کوچکت را ببندی و دوباره امیدوار باشی به خاکی شدن ِ چادرت ….
وقتی به فاصله چند روز بعد ، در کمال ناباوری و کاملا غیرمنتظرانه ، مادرم وارد اتاق می شود و لباس ِ “احرام سفید " را می آورد و می دهد به دستانم .. و من در بُهت ِ تمام ، حیرت زده دنبال کلامی از حنجره ی مادرم هستم تا روانه ام کند …
………… ؛ از چشم هایش - لباس های سفید - برایم ترجمه می شود …
.
.
.
و نهایتا قصه ای که خلاصه می شود به چند کلام ِ کوتاه ” تحویل سال در طواف خانه خدا ” پای سفره ی بندگی و عاشقی با جمعی که همه خرقه ای سفید به تن کرده اند ، تحویل خواهد شد …
و خدا می داند که حتی دمی فکر نمیکردم تحویل سال ِ امسالم ، اینگونه با نور روشن شود …
حالا چند روز دیگر میتوانم تمام دلتنگی هایم را برای جنوب راهیان و جهادی ای که یکسال انتظارش را کشیدم در کوچه های مدینه ،رو به بقیع ؛ گریه کنم ….
آنقدر این چند روز ، برای خودم دارم می نویسم … مدینه …مدینه …… حضرت فاطمم (سلام الله علیها) …رحمه للعالمینم ( صلوات الله علیه ) ….. امام حسنم ( علیه السلام ) …. آخ …. تا باورم شود !
- خلاف ِ حقیقت نگفته ام اگر بگویم اشتیاقم برای رفتن به این سفر سراسر از نور ، برابری میکند با سفر جهادی ؛ شاید اگر انتخاب با من بود ……………….مختصر بگویم جهادی هم ، نور است …
- دلم میخواهد به موعد اولین دیدار در برابر جلال و جبروت کعبه ی خدا ، سجده ای جانانه کنم با همه بچه های هوتبان …با همه ی بچه های روستاهای کرمان … و بعد با هم همه سفید بپوشیم و دور ِ خدا بگردیم ! ….
راستی چقدر طواف با بچه هایی - که همه چیزت را از آنها داری - کیف می دهد …
- یادم می آید یکبار یکی از دوستان جهادی آرزوی قشنگی کرد … گفت : ان شالله یه روزی دسته جمعی بریم جهادی عمرانی و بقعه خانوم فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) رو بسازیم …. میدونم این حرف بیشتر از یک رویاس …اما …… بعضی وقتا نفس کشیدن توی بعضی رویاها به آدم جون ِ تازه میده …
مدینه ….مدینه ..فاطمیه …مدینه ….. آخ دلم میخاد با همه رفقا و جهادیا برم مدینه …. برم طواف … !
* بچه های حلقه وسط ، می آیید بازم باهم بخونیم ؟ : کریم کاری به جز جود کرم نداره …. :(
* چقدر دلم لرزید وقتی امشب کسی بهم گفت : داری ” کعبه دل ” میشی …
- یک تمنای عاجزانه : قصد نداشتم چیزی را اینجا مکتوب کنم ،اما دلیلی که ترغیبم کرد به نوشتن … فضای آشفته ی دل و جانم بود … تمنایم این است هرکه هر توصیه ای که دارد و یا کتاب ِ معطری را می شناسد تا قبل از سفر بخوانم ، پیشهاد کند و یا به دستم برساند….. بیش از اندازه احساس ِ سنگینی و پوچی میکنم ! به هیچ صراطی آمادگی ندارم …. می ترسم … دعایم کنید …..
**موقت نوشت : جمعه ی در پیش ، ۱۸ اسفند ، هر کدوم از رفقای شناس و ناشناس وبلاگی که دلش هوای بهشت ِ سراسر نور حضرت زهرا (سلام الله علیها ) - گلزار شهدا - را دارد بگوید و شماره اش را برایم بگذارد تا باهاش هماهنگ کنم … حوالی ۱۰ صبح … میرویم برای عاشقی … قرار است یک حنجره ی بغض دار ، برایمان از نور بخواند ، دوست دارم همه باشند !
ساعت به وقت عاشقی ….
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر الیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
بقلم ریحانه بانوی جهادگر