«مادر شدن» حتی اسمش هم دل آدم را آب میکند، چه برسد به این که روزی برسد که تجربهاش هم بکنی. از عدهٔ معدودی از خانمها که به دلایل خاص یا گاه تبعیت از ژست روشنفکری از مادر شدن ابراز انزجار میکنند اگر بگذریم، درصد بالایی از زنان و دختران، همچنان به دیدهٔ تقدیس و احترام به نقشِ «مادری» نگاه میکنند و آن را موهبتی خدایی میدانند.
من اما هنوز نمیدانم جزو کدام دستهام. گاهی حس میکنم در حال گذار از دستهٔ اکثریت به اقلیتام و گاهی باز از این موضع به موضع قبلی برمیگردم. مذبذب شدهام بین انتخاب مادر شدن و نشدن در آینده.
گذشته از همهٔ ستایشهایی که در مذهب و سنت نسبت به مادر شده است، با دیدنِ بچهها و شیطنتها و شیرینزبانیهایشان دلم ضعف میرود. بچهها هر روز در حال تجربهاند و همین یادگیریِ مداومشان زندگی را از یکنواختی در میآورد و به آن تنوع میبخشد. با همهٔ دردسرهایی که دارند، یک خندهشان… یک کلامِ شیرینشان به زندگی رنگ میپاشد. لذتِ آموزش و تعلیم به بچهها و دیدن ثمرهاش آدم را اغوا میکند.
نقش مادری آدم را مسئولیتپذیرتر از قبل میکند. به زندگیاش نظم و برنامه و هدف میدهد. خودخواهی و خودبینی را تا حد زیادی از او میگیرد. ظرف صبرش را بزرگ میکند. او را مهربانتر میکند. در عین حال نسبت به زندگی جدیترش میکند. در یک کلام، مادری انسان را بزرگ میکند و رشد میدهد.
از طرفی به این فکر میکنم که بخش اعظمِ سرنوشتِ خیلی از آدمها، نشئت گرفته از خانواده است؛ از مادر و پدر. و به این فکر میکنم که اگر من در وظیفهٔ مادری خواسته یا ناخواسته کوتاهی کنم، ممکن است اثر بدی بر سرنوشت یک انسان داشته باشم. انسانی که خودش مادر یا پدر آینده خواهد بود و به تَبَعِ گذشتگان، بر سرنوشت فرزندانی دیگر مؤثر است. و این سلسلهٔ اثرگرفته از من، میتواند تا بینهایتی نامعلوم ادامه داشته باشد. با این حساب، من فقط تعیین کنندهٔ سرنوشت یک نفر نیستم.
تازه حتی اگر اثری که آدمها روی نسل بعدیشان میگذارند، محدود به یک نسل بعد از خودشان هم میشد، باز هم جای تأمل و درنگ داشت. تربیتِ من بر روی فرزندانم، اگر تربیتِ خوبی باشد، تا عمر دارد خیراتش به من (حتی بعد از مرگم) میرسد و میشود «باقیات صالحات»؛ اما خدا نکند که تربیت، تربیتِ خوبی نباشد؛ بعد تا آخر عمرشان، هر آزار و مزاحمتی که برای جامعه داشته باشند، ترکشهایش نصیب من میشود و یحتمل بدجوری تنام را در گور میلرزاند.
تربیت کردن، کار سادهای نیست. یک بخشیش که اثر تربیتی پدر و مادر خود آدم است که آنها هم خودشان متأثر از پدر و مادرها و آنها هم تحت تأثیر پدر و مادرهایشان بودهاند… یک بخشیش که با کسب اطلاع و آگاهی خود آدم حاصل میشود (که البته در همین کسب اطلاعاتِ جدید، میزان استعداد و فهم و هوش مؤثر است که باز هم اینها بخش زیادیش موروثی است) کلی آزمون و خطا دارد. هر نوع تربیتی به هر نوع آدمی سازگار نیست و از هر مِتُدی برای هر آدمی نمیشود استفاده کرد.
گاهی که به اطرافیان و دوستانی که بچههای کوچک دارند نگاه میکنم، بسته به روش تربیت مادر دو حالت پیدا میکنم؛ یا به این فکر میکنم که «این چه مادر بیفکری است!» و توی ذهن و خیالم روشهای درستِ تربیتی را سبک و سنگین میکنم و خودم را جای آن مادرِ بیفکر، در موقعیتهای مختلف میگذارم و نحوهٔ برخودم را تصور میکنم. گاهی هم به این فکر میکنم که «خدا عجب هوش و دقتی به بعضی مادرها داده است!»؛ مثلا به این فکر میکنم که «طرف با این که یک مادر خیلی جوان است و حتی تجربهٔ زندگیاش از من کمتر است، اما طوری دقیق و ریزبین و معقول با بچه رفتار میکند که من حتی توی خیال هم به آن روش دست پیدا نمیکنم».
این جور وقتها گاهی به خودم دلداری میدهم که «او هم ممکن است قبل از مادری اطلاعاتش اندازهٔ تو بوده باشد، اما بعد از مادر شدن و به خاطر تجربهای که پیدا کرده و شناختِ دقیقتری که از فرزندش دارد، این راههای برخورد و تربیت به ذهنش رسیده است. تو هم وقتی مادر شدی، مثل او خالق راههای منحصر به فرد میشوی!»
اما این دلداری زیاد دوام ندارد وقتی خودم را بازبینی میکنم و تواناییهایم را میسنجم. تصمیمگیری برای مادرشدن و حتی پدر شدن، حقیقتا تصمیم سختی است. تجربهٔ سر و کله زدن با خواهرزاده و برادرزادهام نشان داده است من خیلی که مهارت داشته باشم، در شیطنت و بازیهای پرسروصدا با بچه است. هر خرابکاریای که بلد نباشند یادشان میدهم و هر شلوغبازیای که سالها انجام ندادهام با آنها انجام میدهم. که خب این گرچه به کشف و آگاهی تجربیشان کمک میکند، اما در روش فکر کردن و افزایش معرفتشان الزاما مؤثر نیست.
خب… الان که بهش فکر میکنم به نظرم میرسد شاید هم مؤثر باشد؛ اما کلا کافی نیست دیگر. خودم میدانم چقدر کم دارم در مادری نسبت به مادرهای خوب و نمونهای که توی ذهنم هستند.
این مجادلهٔ درونی همچنان ادامه دارد و ابعاد مختلف این مسئله به نوبت به ذهنم میآیند، بعضی مقهور و ناکام برمیگردند و بعضی دیگر شکستم میدهند.
با این حالِ مذبذب، به تنها چیزی که اطمینان دارم این است که بخش زیادی از تصمیمِ مادر شدن یا نشدنم برمیگردد به پدرِ بچههای بلاتکلیفی که در وجود یا عدمشان گیرِ تصمیمِ مناند. با مطالعهٔ زندگی بعضی آدمهای موفق و یا زیر نظر گرفتنِ بعضی آدمهای خوب و مفیدِ دور و برم، به این نتیجه رسیدهام که قطعا بدون کمکِ یک پدرِ خوب و وظیفهشناس جرئتِ فکر کردن به مادری و تربیتِ فرزند از توانم خارج است. چطور میشود امید به تربیتِ بچههای مفید و مؤثر بر جامعه بست، وقتی خودم آدمِ پر از نقص و پر ایرادیام؟ خصوصا با در نظر گرفتنِ تأثیراتِ خلقی و رفتاری والدین از سالها پیش از فرزنددار شدنشان. مگر خود من چقدر فرزندِ خوبی برای پدر و مادرم بودهام که حالا انتظار داشته باشم فرزندانی تربیت کنم که برای جامعه مفیدند؟
به خاطر همین مذاکراتِ درونی، فعلا این را مشروط کردهام به وجود پدری که پدری میداند. پدری که فقط نانآور خانواده نیست و نقش پدریاش را در ده دقیقه توجهِ روزانه به بچه خلاصه نمیکند. پدری که اهل علم و معرفت است و زبان بچهها را میفهمد و نقایص من را در نقش مادریام جبران میکند. پدری که…
راستی چند درصد از پسرها، مثلِ ما دخترها، به نقشِ آتیشان در قبالِ بچههایی که خواهند داشت فکر میکنند و خودشان را برای یک پدرِ خوب شدن، آماده میکنند؟
بقلم بانو خسروی