با اندکی تاخیر برای مبعث مهربان ترین رسول
محمد(ص) به چهل سالگى كه رسيد خداوند او را مژده دهنده (به بهشت) و بيم دهنده (به كيفر الهى) به نزد مردم فرستاد:
وَما أَرْسَلْناكَ إِلّا كافَّةً لِلنّاسِ بَشِيراً وَنَذِيراً وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛
تو را به عنوان مژده دهنده و بيم دهنده براى همه مردم فرستاديم، ولى بيشتر مردم ناآگاهند.
نخستين بار كه وحى بر او نازل شد، به صورت رؤياى صادقه بود. آن حضرت رؤيايى كه مىديد مانند آن در بيدارى تحقق مىيافت. حضرت وقتى مىديد قومش غرق در گمراهى آشكارى شدهاند و بتها را پرستش نموده و بر آنها سجده مىكنند، دوست مىداشت دور از مردم و در خلوت و تنهايى به سر بَرَد، و با نزديك شدن نزول وحى بر او، علاقهاش به تنهازيستى و خلوت، افزون گشت و براى تنهايى و عُزلتِ خويش غار حرا را برگزيد. گاهى دهروز و گاهى نزديك به يك ماه در آن به عبادت مىپرداخت و عبادتش طبق آيين ابراهيم(ع) انجام مىپذيرفت. او براى رفتن به غار و انجام عبادت، توشهاى برمىگرفت و روانه آن سامان مىشد و آنگاه كه كار او به پايان مىرسيد به خانهاش برمى گشت و مجدداً با خود توشهاى برگرفته و بدان جا مىرفت تا آنكه روزى در غارحرا وحى بر او نازل شد. فرشته وحى نزد او آمد و فرمود: بخوان. گفت: قادر بر خواندن نيستم. وى گفت: فرشته مرا سخت فشار داد بهگونهاى كه احساس درد نمودم و سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان. گفتم: من قادر برخواندن نيستم. مرا گرفت و ديگر بار به شدت فشار داد تا درد زياد احساس كردم و سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان. گف
تم: من توان خواندن ندارم. بار سوم مرا سخت فشار داد و سپس رها كرد و گفت: بخوان <إِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ * إِقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ * الَّذِى عَلَّمَ بِالقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنْسانَ ما لَمْ يَعْلَمْ».
رسول خدا(ص) در حالى كه قلبش به تپش افتاده بود به خانه بازگشت و بر همسرش خديجه وارد شد و بدو فرمود: مرا بپوشانيد، مرا بپوشانيد. وى را پوشاندند تا اينكه دلهره و هراس او بر طرف شد. حضرت ماجرايى را كه ديده بود براى خديجه بازگو كرد و سپس فرمود: بر جان خويشتن بيمناكم. خديجه عرضه داشت: هرگز، به خدا سوگند، هرگز خداوند تو را خوار نمىگرداند، چه اينكه تو صلهرحم انجام مىدهى و ميهمان نوازى مىكنى و به عيالمندان كمك مىرسانى و فقرا و مستمندان را دستگيرى كرده و از حق طرفدارى مىكنى. خديجه آن حضرت را نزد پسر عمويش ورقةبننوفل برد… وى پيرمردى سالخورده بود كه در دوران جاهليت نصرانى شده و به انجيل آگاهى تمام داشت؛ خديجه بدو گفت: پسرعمو! مطالب پسر برادرت را بشنو. ورقه بدو گفت: برادرزاده چه ديدهاى؟ رسول خدا(ص) وى را در جريان آنچه ديده بود قرار داد. ورقه بدو گفت: اين همان وحى است كه خداوند بر موسى(ع) نازل فرمود. اى كاش آن زمان من جوان بودم واى كاش آنگاه كه قومت تو را بيرون مىرانند، من زنده باشم. رسول اكرم(ص) فرمود: آيا آنها مرا بيرون مىرانند؟ ورقه گفت: آرى، هر كسى كه مانند تو رسالتى آورد با او د
شمنى مىورزند و اگر آن روز را درك كنم تو را با قدرت، حمايت ويارى مىكنم و سپس ديرى نپاييد كه ورقه از دنيا رفت و وحى قطع شد وقطع آن چهل روز به طول انجاميد و بعد از آن پىدرپى نازل گشت.
به کوشش ج.الف