من پادشاه نیستم
18 خرداد 1392 توسط الزهرا (س) نصر
از دیدن هیبت پیامبر به لکنت افتاده بود و کلماتش بریدهبریده شده بودند. رسول خدا بلند شد، جلو رفت، مرد بیابانی را محکم در آغوش گرفت. گفت: «با من راحت باش، با من راحت حرف بزن. من برادرِ توام! پادشاه نیستم که با من به لکنت حرف میزنی. من پسر همان زنی هستم که با دستهایش، شیرِ بزها را میدوشید». حتی حرف آمنه و عبدالله را پیش نکشید. خودش را پسر حلیمه معرفی کرد؛ یک دایهی صحرانشین و روستایی. که مرد راحت باشد. راحت حرفش را بزند.*
*خدا خانه دارد/فاطمه شهیدی (با اندکی تغییر)
بهارنارنج