آدم انجا نوشتنش می آمد. شعرش می آمد. داستانش می آمد. سوژه اش می آمد. اصلن آنجا همه اش شعر بود.
انگار که متعلق به آنجا هستی . انگار که چشم هات دوست داشته باشند هر صبح که بیدار می شوند از پنجره ی اتاق ِ زیر شیروانی مانندی که توی ان هستی با آن سقف کج و یه وری و چوبی اش درخت های مه گرفته ی بیرون را ببینند و بهشان سلام کنند.
ودقیقن می توانم بگویم به طور واضحی رویای من آنجاست ! رویایی که چند روزی واقعی بود.
روزی چند کیلومتر پیاده روی پیچ کوهها. آب ِ چشمه . شیر ِ تازه . سکوت ِ کوه. صدای رد شدن ِ یک زنبور. تا شعاع چند متری . جنگل. درخت . سبزه . ابر. دریا . مه .نم باران …
چند روزی هست که آمده ایم و من اصلن دوست ندارم از خانه بیرون بیایم. دوست ندارم برویم خرید . با اینکه به یک خرید درست و حسابی نیاز داریم. دوست ندارم برویم توی شلوغی و دود.
چند روزی هست که امده ایم . چشم های هردوی ما می سوزد . سرفه میکنیم. هوا غبار گرفته است. آب سنگین است . میل به غذا نداریم… انگار که روحمان جایی جا مانده باشد.
تازه داشت خیالم تطهیر می شد .تازه خوابم داشت درست میشد .سرم را که روی بالش میگذاشتم می رفتم ..منتظر فرصتی در زندگی ام هستم تا بتوانم بروم آنجا زندگی کنم ! برای همیشه!
ف.اناری