تاملاتی در نسبت آنتوان پاولویچ چخوف، جلال و شانه های ما
۱- حکایت مواجه ما با خودمان و به نقد کشیدن آثار، افکار، شیوه زندگی، نوع روابط و بایدها و نبایدهای چگونگی جامعه و مردم خودمان قصه امروز و دیروز نیست، چه اینکه بوده اند متفکرین، حکما و شعرایی که در ادوار متفاوت تاریخی موجز و مختصر به این مناسبت ها پرداخته و آنها را به نقد کشیده اند؛ اما حکایت نقد مبسوط و مواجه جدی با آداب و مناسک مختلف جامعه ایرانی به همین چند دهه اخیر و تولید آثار مختلف ادبی در بررسی ابعاد مختلف زندگی ما و نقد این ابعاد و بعضا تولید «نق» های بی پایان در این زمینه، باز می گردد.
نقدهایی که به علت انتخاب زاویه ای نامناسب و از بالا به پائین، تحقیر و تخفیف مناسک و آداب دینی به بهانه نقد و اصلاح، ارائه الگوی مطلوب تحول مبتنی بر شاخصه های غیربومی و تماما غربی؛ به نق های سیاه و بی اثر تبدیل می شدند. این وضعیت و نوع برخورد برخی نویسندگان و متفکران با جامعه ایرانی، در درازمدت و با وقوع انقلاب اسلامی و پررنگ تر شدن دشمنی های غرب با انقلاب اسلامی ایران و ورود ایشان به عرصه تهاجم نرم فرهنگی موجبات بدبینی مخاطب ایرانی را نسبت به نویسنده و منتقد فراهم آورده و به نحوی بررسی وضعیت موجود جهت جرح، تعدیل و اصلاح آن را برای رسیدن به وضعیت مطلوب سخت، کند و جانفرسا کرد.
در حقیقت با ظهور انقلاب اسلامی ایران و ارائه الگویی مبتنی بر حیات دینی، لزوم بررسی جدی تر شیوه زندگی ما ایرانیان و کنکاش آن و شناخت نقاط قوت و ضعف این زندگی رخ نمود؛ اما شکل گیری طبقه ای خاص از مسئولان که به علت ضعف های مختلف فکری از شناخت ابعاد متعالی انقلاب اسلامی عاجز بودند و بروز نوعی محافظه کاری در میان آنان به علت هجمه های فرهنگی غرب، از شکل گیری حلقه های جدی فکری، ادبی منتقدین انقلابی پیشگیری کرده و راه را بر شکوفایی فکری ایشان بسته و در عوض با مدیریتی خاص راه را بر طبقه نق زن های بی خاصیت در عرصه ادبیات و سینما گشود.
اهمیت ایجاد حلقه های فکری-انتقادی در عرصه ادبیات و سینما به نسبتی که این دو با بدنه اصلی جامعه دارند باز می گردد. نوع رابطه سینما و ادبیات و بالاخص داستان با مردم و همراهی ویژه ای که می تواند با آنها داشته باشد، محملی است که با سوار شدن بر آن می توان به ارائه مناسب پیام های مدنظر مولف و متفکر امیدوار بود. استفاده به جای حکمای سلف از قصه و حکایت برای طرح افکار متعالی خود شاهدی است براین مدعا.
۲- چخوف نویسنده، چخوف پزشک، چخوف منتقد، چخوف آزادی خواه، چخوف دردمند، چخوف مردم دوست، چخوف اقشار فرودست و هزار و یک لقب دیگر که می توان همینطور پشت نام این غول ادبیات روسیه قرار داد.
تمامی این القاب حکایت شیفتگی ما نسبت به این پزشک دردمند و صادق روسی است. مردی که فارغ از نام و نان و ننگ می نوشت و آنقدر می نوشت که انگشتان دستش بشکند. اما این همه شیفتگی ناشی از چیست؟ چرا ما چخوف را دوست داریم؟ برای پاسخ به این سوال می توان پرسید چرا ما جلال را دوست داریم و بسیاری دیگر نویسندگان که داعیه نقد و دلسوزی برای «جامعه» داشتند را دوست نداریم؟
تاکید بر اصطلاح جامعه و نسبتی که میان نویسندگان و متفکرین با واقعیت مهمی به این نام وجود دارد، میزان علقه و حب و بغض ما را نسبت به ایشان رقم می زند.
به بیان دیگر نویسنده یا مرد زمان و زیست بوم خویشتن است و یا نیست، و اگر مرد زمان و زیست بوم خود باشد یا مصلحانه، از درون و همراه با جامعه به آن می نگرد و یا با عینکی آفتابی و از بالا به بررسی جامعه می پردازد و نقطه عطف همین جاست.
جلال و چخوف می نوشتند، چون نوشتن آنها را به مردم، آلام و دردهای طبقاتی که هیچ وقت دیده نشدند، ضعف ها و قوت های آنها و در یک کلام به بطن جامعه پیوند می داد. آنها با صداقت به آئینه ای برای انعکاس واقعیت و تلخی های جامعه تبدیل می شدند تا بلکه با انعکاس این تصاویر و نمایش چهره ویژه آنها بتوان راهکاری برای درمان و بهبودشان یافت.
این تصاویر چهره عریان واقعیتی به نام جامعه و طبقات فرودست جامعه بود که از نظر بسیاری افراد دور مانده و طرد شده بودند، اما این دو نویسنده با جسارتی خاص به انعکاس تندی ها و تلخی های لایه های زیرین و مغفول مانده جامعه می پرداختند.
برخی اوقات تلخی این تصاویر به حدی بود که استفاده از طنز برای تلطیف آنها ضروری می نمود، پس طنز، طعن و کنایه یکی از بخش های تاثیرگزار قلم این دو است که مخاطب را با مکثی همراه با تامل مواجه می کند.
از سوی دیگر صراحت مثال زدنی چخوف و جلال در نامه ها و نوشته های خود، آنقدر سنگین هست که سوالی را مبنی بر توانایی شانه های ما برای تحمل این میزان از نقد و دقت موشکافانه به وجود بیاورد و فارغ از تمامی این القاب، عناوین و شگفتی هایی که نسبت به این دو وجود دارد؛ بگوید: «آیا ما توان بازتولید و تحمل چخوف و جلال را داریم»؟ روی دیگر این سوال را می توان اینگونه مطرح کرد: «آیا ما به جلال و چخوف نیازمندیم»؟
لزوم ترسیم شرایط مطلوب برای رشد و صیرورت مداوم هر جامعه انسانی یکی از ارکان مهم تعالی و پیشرفت جامعه و فرد است، و حنای انکار لزوم بررسی شرایط موجود برای شناخت بهتر امروز و فردا جهت تحقق شرایط مطلوب در این عرصه رنگ می بازد. از این روی خودآگاهی مردم جامعه اولین شرط لازم برای نیل به سمت شرایط آرمانی است؛ و پرواضح است که این خودآگاهی در گرو شناخت دقیق و موشکافانه شرایط فعلی است. شرایطی که ممکن است بررسی آن جانکاه، سخت و دردآور باشد.
اما مصلحان حقیقی را چه باک از مبارزه؟ اینجاست که باید تلخی صحنه های جاری در جامعه را پذیرفت و وقایع اجتماعی را به زیر تیغ برنده نقد کشید تا بلکه بهبود آن در فرآیند نقد مصلحانه و مشفقانه ای که یکی از شرایطش ارائه درمان مناسب است حاصل شود.
اما نگاهی کوتاه به شرایط فعلی جامعه و دقتی کوتاه تر به برخوردهای سلبی با متفکرین و جوانان انقلابی، نمایانگر نبود شانه هایی ستبر برای پذیرش نقدهای مشفقانه و مصلحانه است.
به بیان دیگر شیفتگی ما نسبت به چخوف و جلال حکایت از عقده ای دارد که در رابطه با ناتوانی برای بیان دردها و آلام خود و بررسی آنها در بطن انقلاب اسلامی داریم. این عقده به ناچار ما را به سایه ای پر از تشویق و شگفتی می راند تا در فرآیندی معکوس به جای تربیت نویسندگانی خوش فکر و صادق در حرکتی انفعالی به تعریف و تمجید از شخصیت هایی چون چخوف و جلال قانع شویم.
در حقیقت می توان مدعی شد در شرایط فعلی و با وجود برچسب های مختلفی که در جیب تعداد زیادی از افراد جامعه موجود است و با محدود کردن میدان ورود منتقدین مصلح انقلابی برای بیان مسائل و مشکلات؛ ما توان تربیت چخوف و جلال را نداشته و در صورت به وجود آمدن شخصیت هایی از این دست امکان رشد و بال و پر گرفتن افکار و اندیشه هایشان ضعیف می نماید.
گشودن دریچه های نقد و باز کردن صداهای مختلف است که می تواند موجبات تربیت افرادی با ویژگی های شخصیتی و فکری جلال، چخوف و دیگر متفکران مصلح را فراهم آورد، حال آنکه ادبیات امروز ما با پذیرفتن سایه جلال و چخوف به عنوان پدرخوانده از کمترین حق خود برای رشد انتقادی چشم پوشی کرده و به ابراز شگفتی های پی در پی نسبت به پدرخوانده های خود قانع شده است.
بقلم سحر بانو