چه کسی گفته بود بچهها تا شش ماه اول زندگیشان مریض نمیشوند؟!
باید دیدمش از اشتباه در آورمش که یک سرماخوردهاش را در خانه دارم!
بچهها که مریض میشوند روزگار بر مادرها چند برابر سخت میگیرد. داروها دلشان نمیآید زود تأثیر کنند. و بچهها نمیخواهد به اندازه شیر بخورند.
اعتراضی نیست. فقط باید حواسم باشد که خدا حواسش هست. تنها کسی که همه حواسش هست.
و من میتوانم در همان لحظهایی که دارم یوسف را تکان میدهم و دستهایم مثل عروسکهای داستان اسباب بازی از بدنم کنده میشود ذهنم را ببرم پشت پنجره آن کتابخانه که رو به درختان باغ مجلس است. کتابم را روی میزی که فقط مال خودم است باز کنم. موبایلم را در حالت بیصدا بگذارم و فقط تماشا کنم.
مثل مسافری که به ساعت حرکت قطارش خیلی مانده و عجلهای ندارد.
بین و من آن میز روزهای زیادی فاصله هست. پس تا وقتش برسد، اگر فرصت کنم همین چای دارچینم را دم میکنم و مینویسم و میخوانم.
بسیاری از اشیایی که همیشه با ما بودهاند خالقی داشتهاند. حالا تو بگو دو تا کمان چوبی کوبیدن به صندلی چهارپایه که خلق نیست؛ اختراع نیست. من بازهم به روح مهربان خالق این صندلی چوبی درود میفرستم.
پ.ن. بعضیها به عادت، تاریخ روزها را میدانند. من اما بهروز واکسن پسر و وقت خانه بهداشت و تاریخ انقضای بطری شیر است که تاریخ روزها را میدانم.
پ.ن. گلدانی که برایم آوردهای هر روز مژده روزی نو را میدهد. برگهایی که به سختی از غلافشان بیرون میآیند مرا مصممتر میکنند.
پ.ن. ایستگاه قطار ساری؛ موازی ریلها؛ باغچهای است که در آن گل ناز کاشتهاند. شبنم گرفته. مسئول ایستگاهش میگذارد چشمهایت هرچه دوست دارند روی ریلهایش هوهو چیچی کنند. روحم لبهی آن باغچه نشسته و منتظر من است. آهای کامکواتها! شاید دوباره آمدیم تا به آتش کوچک شما گرم شویم.
بقلم ف جناب