+مثل همیشه صندلی جلوی تاکسی نشستم و ا ز اینکه قرار است بار سنگین کیف لپ تاپم را از روی شانه های خسته ام بردارم احساس خوبی داشتم…
سریع دستم را خیز دادم به داخل کیف دیگرم و اسکناس مرطوب شده ای را محکم گرفتم و یک آن چشم هام به دفترچه ی بیمه ای که از شدت بارش باران خیس شده بود افتاد.
با اندکی نگرانی دفترچه را برداشتم و خیالم راحت شد از اینکه لازم نیست مجددا تعویضش کنم.آسیب جدی نخورده بود.
لبه ی شال سرم خیس خیس شده بود و با چند حرکت سریع و کوتاه لبه ی پائینی شال را که رطوبت کمتری داشت روی سرم انداختم . گوشی تلفن همراهم را برای بار هزارم نگاه کردم و پیامکی که مدنظرم بود را ارسال کردم و حالا…. می شد تکیه داد به صندلی تاکسی …و از شیشه ی نیمه پائین ماشین شهر باران زده را تماشا کرد…
همینجور که چشم هام شهر و مردم را می پائید چشمم خورد به یک عدد آرامش و آسودگی!
مردی را دیدم که با لباس های ژنده اش کف پیاده رو خیس نشسته و لم داده بود به پتو و بالشی خیس و نه چندان پاکیزه…و فارغ از تمام مشغله ها باخیالی بسیار آسوده که از تمام وجناتش پیدا بود شهر باران زده را تماشا می کرد…
به تماشایش به تماشا نشستم و دنبال نگاهش را گرفتم و رسیدم به جوانی عصبی که احتمالا نتوانسته بود از خودپرداز بانک تومان هایش را برداشت کند…حسابیی کلافه شده بود!
و چه تقارن عجیبی بود کلافگی آن مرد جوان و شیک پوش و این مرد میانسال ژنده پوش!
به خودم فکر کردم…
به تماشایم…
به اینکه من به شهر باران زده ای خیره می شدم که آن مرد!
اما بدون شک ما چیزهای بسیار متفاوتی می دیدیم…
به کیف لپ تاپم خیره شدم و اسکناس مرطوب دستم…دفترچه ی بیمه ای که رطوبتش مرا نگران کرده بود و به گوشی تلفنی که باید مدام چک شود!
من و آن مرد گویا در دو شهر متفاوت زندگی می کردیم!
و اهالی دو شهر دووووووووور بودیم…
با دو فرهنگ متفاوت!
اصلا انگار ما از یک جنس نبودیم…
انگار در دو سیاره ی دور از هم خلق شده بودیم…!
کاش من هم اهل همان سرزمینی بودم که آن مرد…
و همان هوایی را نفس می کشیدم که آن مرد!
و همان شهری را می دیدم که آن مرد…
و
تنها ثروتم یک پتو و بالش نه چندان پاکیزه بود….
.
.
.
+ وقتی سوار تاکسی باشی و رو به رویت تپه ای باشد با گلدسته های چند شهید گمنام…و باران ببارد و ببارد و ببارد…مگر می شود دلت هوای مهدی فاطمه عج را نکند و مدام زمزمه نکنی ” اللهم عجل لولیک الفرج “
بقلم مهدیه .ع