1. آدمی مثل من وقتی شروع میکند به نوشتن دلش هزار راه میرود. از همان اولش هی نگران است که ته نوشتهاش بالاخره کجاست و چه میشود. هی خودش را به در و دیوار میزند که خیلی ته داستان بیخود نشود و از طرفی هی نگران است که خیلی هم خودش را نریزد وسط اینهمه کلمه که حالا که شکر خدا دوست و آشنا و فامیل و در و همسایه آدرس همه خانههای مجازیش را دارند فردا وسط مهمانی یا توی خیابان و احیانا جلسه کاری سین جیمش نکنند که فلان چیز چی بود که نوشتی و خلاصه دستش رو نشود پیش همه. این نگرانی را من همیشه داشتهام. قبلترها هم کمی در موردش گفتهام و شاید بعدترها بیشتر بنویسم. سال تازه شروع شده است. بگذار فعلا حرف تازه بزنم…
2. دوباره بهار شده. یعنی همه چیز از نو آغاز میشود. زندگی و کار و تصمیمات تازه. اما هنوز دلم میخواهد از سال 93 بنویسم. اگر به خودم بود و وقتش را داشتم دلم میخواست بنشینم تمام اتفاقات سال نود و سه را مکتوب کنم. نه برای اینکه سال خوب یا بدی بود. نه! برای اینکه متفاوت بود. در طول یک سال یکهو پر شدم از تجربیاتی که سالها باید دنبالش بدوی تا بدستش بیاوری و من همه را یکجا در طول یکسال بدست آوردم. نود و سه سال عجیبی بود برای من. پر از اتفاقات تازهی خوب و بد و پر از آدمهای تازهی خوب و بد. آدمهایی که تجربه شان کردم. بعضی برای همیشه توی دلم ماندگار شدند و بعضی را برای همیشه کنار گذاشتم و تمامشان کردم. نود و سه سال شیرینیها و تلخیهای عجیب بود. نود و سه سال امتحانهای سخت بود. نود و سه سال تو بود اصلا… سال تو؛
3. حالا اینها به کنار. من همیشه فکر میکنم اکثر نویسندهها وقتی شروع به خلق قصهها و شخصیتهایشان میکنند تا ته قصه نگرانند که سرانجام خوبی برای قصه و شخصیت اصلیشان رقم بخورد. پس من حق دارم الان نگران تو باشم. برای اینکه تو را سطر به سطر نوشتهام. من تو را کلمه به کلمه از حفظم. از اولین لبخندها و خندههای بلند بی هوات تا بغضی که آخرین بار نه فقط تو را که کمر من را هم شکست، خیلی هم فاصله نبود. خدا کند تا لبخند دوبارهات هم، فاصله چندانی نباشد…
4. سهم من از عاشقی؛
نه انتظار؛ نه دلتنگی؛ نه خستگی
سهم من از عاشقی اندک است؛ اندک
سهم من از عاشقی
تنها فرصتی برای دوباره بوسیدنِ ماه…
به قلم: سامی دخت