سفرنامه مشهد1
چند ساعتی می شد که هوای مشهد را استشمام می کردیم.
از بست شیخ طوسی وارد شدیم و مستقیم سر از صحن انقلاب در آوردیم.
سقاخانه اسماعیل طلا، ایوان طلا، نمای زیبایی از گنبد، مستم کرده بود. مشغول گفتگو با امام رئوف بودم که قطره بارانی روی صورتم چکید.
به آسمان نگاه کردم، هوا نیمه ابری بود و اشعه های طلایی خورشید، خودشان را از زیر ابرها بیرون می کشیدند.
معلوم بود باران مفصلی نخواهد بارید.
از قطرات ریز باران لذت می بردم.اما برای احتیاط، بارانی محدثه را تنش کردمو زیپش را بستم.
کم کم به تعداد قطره های باران اضافه شد.
من هنوز دوست داشتم زیر باران بمانم. محدثه هم که میان بارانی اش، فرو رفته بود و مشکلی نداشت؛ اما فراش صحن می خواست فرشها را جمع کند.
بلند شدمو روی سنگهای خیس کف حیاط ایستادم. اکثر مردم، به فضای زیر طاق ایوانهای صحن پناه برده بودند. من اما منتظر خودنمایی زائری دیگر بودم
کم کم زائر جدید هم از پشت گلدسته ی رو به روی گنبد دست به سینه گذاشت و با همه رنگهایش سلام کرد.
وصف آنهمه زیبایی، از قدرت قلم من فراتر است.
فقط تصور کنید صحن انقلاب را با همه زیبایی هایش، خلوت و باران خورده، میزبان رنگین کمانی زیبا
این مصرع مدام در ذهنم می چرخید:
تصویر صحن خلوت و باران، شنیدنی است…
———-
پ ن: جای همه دوستان خالی. بیاد دوستان وبلاگی بودم.
ر.مشق عشق