یا اله العاصین
یک مادری دوتا بچه دارد. یکی بچهی عاقل و سربه راهی است. حرف مادر را گوش میکند. دستش را ول نمیکند. حواسش به کارهای خودش هست، سمت دردسر نمیرود، مادر را نگران نمیکند.
آن یکی اما حسابی شرّ و شیطان است. حرف توی گوشش نمیرود. مدام دنبال دردسر است. هی دست مادر را ول میکند و هی گم میشود. تا مادر چشم از او برمیدارد خرابکاری میکند. دیگران را هم آزار میدهد.
برای مادر هرچند بچهی اول دوست داشتنیتر است. از او راضیتر است، قلباً بیشتر دوستش دارد ولی شرایط بچهدوم جوری است که اقتضا میکند حواسش بیشتر به او باشد. نگاهش مدام سمت او باشد مبادا خرابکاری کند. پیگیرش باشد. زیادتر به او توجه کند، بلکه به راه بیاید.
مادر، حواسش بیشتر پی بچهی دوم است آخر او جز مادر هیچ کس را ندارد. بخاطر اخلاق بدش هیچ کس دلش برای او نمیسوزد. هچ کس با او دوست نمیشود. هیچ کس نگرانش نیست. حتی اگر گم شود، حتی اگر توی دردسر بیفتد جز مادر هیچ کس نیست که نجاتش بدهد. آنقدر دیگران را اذیت کرده که دیگر برای هیچ کس مهم نیست چه بلایی سرش بیاید. اما مادر، مادر است! مادر بیشتر نگران این یکی است! آن یکی که خودش سربه راه است و عاقبت بخیر. اما این یکی اگر مادر بالای سرش نباشد بدبخت میشود. مادر هی باید به هوای شکلات و بستنی طفل گریزپا را بکشاند سمت خودش.
من همان طفل گریزپایم که خدا باید هی جلویش شکلات بگذارد که نرود گم شود. این طفلهای گریزپا حال و روزشان غبطه و حسرت ندارد. این طفلهای گریزپا با این شکلاتها سربه راه نمیشوند که! که اگر قرار بود بشوند تا به حال هزار بار شده بودند. فایدهی این شکلاتها برای این بچههای دردسرساز همین است که یک مدتی سرشان را گرم میکند که کمتر خرابکاری کنند، کمتر برای خودشان و دیگران دردسر درست کنند. خدا هم مینشیند پهلویشان هی شکلات میدهد، سرگرمشان میکند، باز اگر شلوغ کردند تنبیهشان میکند، خلاصه مدام حواسش به آنهاست که مبادا دربروند. بروند دنبال دردسر.
حال و روز من غبطه و حسرت خوردن ندارد. حال و روز من دعا میخواهد.
آنها که مرا میشناسند میدانند اینها شکسته نفسی نیست. تواضع نیست. اینها را من دارم میگویم. من که به احوالات خودم واقفترم از هرکسی-جز خدا- .