کلنگ را به من بده !- پرواز تا بی نهایت
هنگام عبور از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدیم که در حال کندن کانال بودند. در میان کارگران پیرمردی بود. پیرمرد آن گونه که باید، توانایی انجام کار نداشت و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذراندن زندگی خود و خانواده اش کارگری می کند. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زند و عرق از سر و رویش می چکید، لحظه ای ایستاد. سپس نزد پیرمرد رفت و گفت:
- پدرجان! باید چند متر بکنی؟
پیرمرد با ناتوانی گفت:
- سه متر به گودی یک متر.
عباس بی درنگ کتاب هایی را که زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه ای استراحت کند. عباس شروع کرد به کندن زمین. من که با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود، برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم. پس از یک ساعت کار، مقداری را که پیرمرد می بایست حفر می کرد، کنده بودیم. از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم.
از آن روز به بعد، هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود.
این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی ادامه داشت.
———————————————————–
شهادت هنر مردان خداست ، بابایی هنرمند بود…
به قلم بانو صبا