و بعضي اوقات خيال كن از آن غزال كم ترم ...
ساعت ٧ صبح ست كه ميزنم بيرون . اينكه چند عدد لباس را روي هم پوشيدم و سنگين شده م يعني ذهنيتَ م اشتباه بوده راجع به اب و هوا ، آنقدر سرد هست كه فكر ميكنم استخوان هايم ميسوزد.قدم هايم را تند تر بر ميدارم كه زودتر برسم . مردها توي پياده رو صورتشان تا نيمه توي پالتوي شان . اين وسط يك خانمي هم بيخيال از سرما يك شال و يك چكمه ي تا حلق و يك پالتوي تا نيمه باز ! بدون اينكه مثل من هزار هزارتا لباس را روي هم تن ش كند اخر هم سرد ش باشد ، چادر رنگي ش را انداخته روي دستش و قدم ميزند پياده رو را . آنقدر ذهنم شلوغ پلوغ(!) هست كه نميتوانم تمركز كنم .نميتوانم فكر كنم ، حرفهايم را مثل هميشه جمع كنم كه چه ميخواهم بگويم . انگار نه انگار همين چند روز پيش زنگ زدم ، گفت َ م : دلتنگ ت شدم . خيابان امام رضا تمام شده به باب الرضا رسيده م . كنار ستون هاي بتني تكيه ميزنم ، نگاه ميكنم گنبد را برف مي آيد ريز ريز . گرماي تندي ميدود توي چشمانَ م . فقط فكر ميكنم ، چه خوب ست كه تو را دارم ، براي اين دل پريشانَ م . براي همه ي حرفهايم . براي خودم . چه خوب ست كه تو هستي …
به قلم : مرضیه بانو