همیشه لحظه آخر، خدا نزدیک تر میشه؟!
یا ملجأ العاصین
برای منِ دقیقه نودی یا حتی بدتر، وقتِ اضافه ای، باید هم دقیقه های آخر تازه یادم بیافتد که؛
ای دل غافل! زمان رفت و هیچ کاری نکرده ام!
پروژه نصفه مانده و من عقب افتادم!
سفره برچیده شده و توشه ای برنگرفتم!
مهمانی رو به انتهاست و من…
برای مثل منی، باید هم بیست و چند روز بگذرد تا تازه یادم بیافتد که دارد میرود و بیشتر از یک سوم از زمان مهمانی نمانده…
باید دو شب که احتمال شب قدر بودن دارند بگذرد تا نگران شوم که؛ ای وای! “فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند!”
کسی که روزها را از دست داده، باید هم وقتی شب قدر میرسد؛ ذکر مدامش این باشد که:
شب قدر است و من قدری ندارم… چه سازم توشۀ قبری ندارم…
شب قدر است و من کاری نکردم… شب قدر است و من کاری نکردم… شب قدر است و من کاری نکردم…
حالا که آسه آسه، شاید هم با گام های بلند، رسیده ایم به سراشیبی ماه، حالا که دارم به چشم خودم میبینم که دارد میرود و تمام میشود و هرچه من بگویم: کمی آهسته تر…. کمی آهسته تر، فایده ای نمیکند…
حالا باید یک کاری بکنم، کاش امشب را دریابم… کاش دستم بگیرد…
نکند امشب هم برود و …؟! نکند از دست بدهم مثل تمام شب های دیگر؟
برایم دعا کنید… دعا کنید که مثل شب بیست و یکم ام نشود که دعوایم شد… که اول و آخر دعایم این شد:
یا آدمم کن یا جانم بستان و تمام!
خدایا! پناهم ده که جز تو پناهم نیست… که جار المستجیرینی!
نگذار به این خیال بمانم که مرا از یاد برده ای، که راه نجاتی بر من نیست…
بگذار در لحظه های آخر، نزدیک تر شوم و از پرت شدن رهایی یابم…
.
.
این فراز ابوحمزه مدام در ذهنم می پیچد:
“نکند تو دست از یاد من شسته ای و مرا برای همیشه از خانه ات رانده ای؟
نکند از من فاصله گرفته باشی؟
نکند تو مرا روی گردان از خویش یافته ای و از چشمت افتاده ام؟
نکند مرا اهل غفلت دیدی و از رحمت خود اینگونه ناامیدم کردی؟
نکند تو شنیدن دعای مرا دوست نداری؟
نکند…
می دانی این تردید ها چه می کند با بنده ات؟”
مگذار که اینها را خیال کنم حتی، که چنین تو را به من نشناسانده اند… به رحمتت پناه می برم…
بقلم نجوا بانو