همنام
بعدازظهر پنج شنبه بود .ر فته رفته بوی پاییز شدت پیدا می کرد. نسیم سرد گونه ها را کمی می آزرد. مهدی پسربچه تیزهوش ، در حالی که کیف مدرسه ش را روی دوش انداخته بود ، آرام به طرف منزل می رفت. توی راه فکر می کرد ، چی می شد اگه پدرش امسال یک کیف نوبراش می خرید ! اینقدر بچه ها مسخرش نمی کردن! آخه اون امسال ، سال سومه که کیف خواهر بزرگترشو استفاده میکنه . بچه ها هم که چی بگم ! بچه ن دیگه.
وقتی رسید منزل ، آرزوش عوض شد. گفت خدایا چی می شد خونه بهتری می داشتیم ، یک قدری بزرگتر ، راحت تر . دیگه مامانم با مادربزرگم سر تنگی جا با هم دعوا نمی کردن . تو این فکرها بود که در باز شد. آمد توی حیاط کوچک خونشون ، مثل همیشه تمیز ، مرتب ، باغچه خونشون سبزی کاری شده بود . اما دیگه چون هوا سرد شده یواش یواش سبزی ها هم کز کردن – یک دفعه صدای بگومگو ی ما در با مادربزرگ به گوشش رسید ، مادربزرگ می گفت : امشب ، شب جمعست ، باید اون شمشیر خدابیامرز رو بیاری بکوبی روی دیوار جلوی چشمم . آخه این یادگار همسر مرحومم هست و عروسش در جواب می گفت : آخه الان که جنگ با شمشیر نیست ! مادربزرگ گفت : من این حرف ها حالیم نیست . علما گفتن : هرکس منتظر آقاست ، باید کفن و شمشیرش آماده باشه ، شب جمعه شمشیرشو تیز کنه شاید روز جمعه روز ظهور باشه !!
شوهر خدابیامرزم تا عمر داشت این کار رو انجام می داد ، حالا از وقتی که مرده شما این یادگارو بردید توی صندوق خونه پنهون کردید ، شما چه جور مسلمون هایی هستید !!مادر هم در جواب می گفت : آخه مادرجون ، قربونت برم ، مبارزه با کافرا تو هر زمون ساز و برگش فرق می کنه . منم می دونم که باید مسلح بشیم خود قرآن گفته : { و اعدوا لهم مااستطعتم من قوة } یعنی هر چی در توانتون هست آماده کنید .سرتون رو درد نیارم ، اونقدر مشغول بحث بودن که نفهمیدن مهدی آمده و دوباره زنگ در خونه زده شد. این بار بابا بود! مهدی خوشحال شد. الان یا دعوا تموم میشه یا اوضاع بدتر میشه ! این بستگی به حال و حوصله بابا داشت.وقتی بابا از توی حیاط گذشت به پله جلوی ایوون که رسید متوجه اوضاع شد ( خداروشکر سر حال بود) اول به مادرش سلام گرم و نرمی کرد و گفت : ننه چی شده ؟ چرا اخمت تو همه ؟خوش ندارم بعد این همه خستگی که میام خونه صورتت رو این طوری ببینم. مادربزرگ اخمشو وا کرد و جواب سلام پسرش رو داد بعد بغض کرد و تمام حرف های رد و بدل شده بین خودش با عروسش رو بازگو کرد.پسرش در جواب گفت : آخه ننه ، خدا وقتی مهدی رو به ما داد واسه همین اسمشو مهدی گذاشتیم که به آقا بگیم منتظریم . خوش دارم دایما نام مهدی توی خونمون برده بشه - خدا می دونه یکی اسم مهدی رو صدا می زنه دلم چه حالی میشه !! و بعد همگی مادربزرگ و بابا و مامان چشماشون پر اشک شد.
مهدی با خودش فکر کرد ( یعنی اسم من اینقدر تاثیر گزاره ؟ ) یک دفعه یاد حرف معلم دینیشون افتاد.
بقلم سرکار خانم اشراقی از اساتید حوزه علمیه الزهرا نصر